loading...
سایت گروهی عاشقانه
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 28 دوشنبه 16 تیر 1393 نظرات (1)

فصل یازدهم تا بیست و دوم رمان مهناز زنی 16 ساله

 

mahnaz zani 16 sale فصل یازدهم تا بیست و دوم رمان مهناز زنی 16 ساله

 

 

 

برای اینکه فصل های قبل رو یادتون بیاد ، فصل 10 رو دوباره گذاشتم براتون…خوش باشین

ارمین رفت و من تو پارک موندم

میودنید میخواستم فکر کنم

به هر چی که برام اتفاق افتاده

به کارایی که کرده بود م و به منجلابی که توش فرو رفتم

به بدبختیای خودم

به بد بختیای امین

به کارای میلاد

به دوستام

به خدا به این که اصلا وجود داره یا نه

و به خیلی چیزای دیگه چیزایی که از فکر کردن بهش رسیدم به یک کلمه

خودکشی

اولا از اوردن اسم تیغ هم میترسیدم اما کم کم که تنهاییام بیشتر شد بهش فکر کردم یه روز به پریناز گفتم

-تو چرا رو دستت این همه خط و خطوط کشیدی؟

-بیخیل بچهه این فضولی ها به تو نیومده

-خواهش کردم بگو شاید سبک شی

-باشه به شرطی که پیش هیچکس چیزی نگی بد بختی های منو نزدیک ترین دوستام هم نمیدونن

-قول مردونه

-بد بخت قول مردونه ینی باد هوا ولی برات میگم

منننننننننننننننننننننن پریناز احمدی دختر ج…..ده مدرسه از کمبود توجه به این روز افتادم بی مهری ننم

که تو ۵ سالگی ولم کرد و رفت بد اخلاقی بابام و ضرب دست برادر کوچیکم منو به این روز انداخت عین

سگ منو میزنه فقط داداش بزرگم گاهی نجاتم میده ۵ بار خود کشی کردم که یه ذره یییییییه ذره بهم توجه کنن

ولی

ولیییییییییییییی هر بار که از بیمارستان اومدم خونه به جای دلجویی به جای این که بپرسن چه مرگته

بدبخت که به این روز افتادی کتکم زدن محرومم کردن انداختنم گوشه اتاق گفتن یه بار دیگه از این گها

بخوری ………………………بسه دیوونم کردی خوشحال میشی ببینی ادم بدبختی هستم اره؟

اشک از چشمای من سرازیر شده بود و بغض گلوی اونو فشار میداد

حرفی نزدم از اون به بعد بود که به خودکشی فکر کردم و در روز ۲۰ بهمن ترتیب دستمو برا ی اولین بار دادم.

میترسیدم اما از دنیا بیشتر از خود کشی وحشت داشتم یه نامم نوشتم که میلاد دوست دارم برو درس بخون و از این حرفا ولی به خواست خدا میلاد اون روز به جای ساعت ۹ ساعت ۵ اومد خونه ۵ دقیقه بعد از کار من ……………………………………………………………….

همه چی مثل یه مرگ کوتاه گذشت…………………………………

دست خونی و به خون الوده شده……………………………

اشک های مصیبت بار……………………….و غم ناک

صداهای بی صدا……………….عشق های بی وفا……………….

و بد ترین صحنه ی زندگیم دوباره تکرار شد

دوباره دست های سرد میلاد که دستامو به گرمی میفشرد

اشکهای داغش

چشمان غم بارش

و دوباره همون صدای لرزان که خبر مرگ پدرمو بهم داده بود………………….

همون لحنی که دیوانه شدن مادرم رو برام به ارمغان اورده بووووووووووووووود

چشما همون چشا بودغم همون غم بود ولی طرز نگاه نه نه طرز نگاهش فرق میکرد زمین تا اسمونبا اون نگاه فرق داشت زبونش میگفت عزیزم چشاش میگفت حالم ازت بهم میخوره ادم ضعیف بد بخت بی چاره بی فکر فحش های عالم تو اون نگاه مثلا داغش خلاصه میشد…

صدام میلرزید

-من کجام

-این چه کاری بود که کردی؟

-من کجام

-کاش سر قبر من بودی عزیزم ولی نیستی بیمارستان….

-چم شدددددددددددددددده

-ههوووووووووووووووم فکر کنم از زندگی خسته شده بودی

دستم تو یه دستشبود و با دست دیگش موهامو ناز میکرد

-گم شو بیروووووووووووون

-نه نمیرم کجا برم

چرا برم

برم

که چی بشه

که دوباره بدبختم کنی

که دوباره تنها ترم کنی

که استخوان های خورد شدمو خورد تر کنی

که اشکامو داغ تر کنی

برم که دوباره غم صدامو بشکنه

برم که دوباره اتیش بگیرم که دوباره پیر شم ؟پیر تر از اینی که شدم اررررررررررررره؟ارررررررررررررره؟

نه نمیرم

-ور نزن گم شو بررررررررررررررررو بیرون برو یبرون برو برو داد میزنما

-داد بزن هر چه قدر که میخوای فحش بده تا اون جایی که میتونی نمیرم به مولا نمیرم

-ده گم شوو پرستار پرستار

پرستار اومد تو

چه خبره بیمارستانو گذاشتی رو سرت

-این نکبتو بنداز بیرون

نمیشه یکی باید مداوم پیش شما بمونه

اه ااااااااااااااااااااااااااااااااااااه

مسکن میخوام درد دارم………………………..

تازه تزریق کردم

پس بازم بده درد دارم

نمیشه

برو بمیر بابا

-میلاد تو با یه بار حرف نمی فهمی نه؟؟؟؟؟؟برو بیرون

اون ساکت بود و من ور میزدم چند روزی تو اون بیمارستان موندم و بالاخره اومدم خونه دکتر پیشنهاد داده بود به روانشناس مراجعه کنم اما نرفتم و نه گذاشتم میلاد اسمی ازش به زبون بیاره

بیخیال خوندن درس تو مدرسه شدم

قرار شد اون سل را خانه درس بخانم و اخر ترم امتحان بدهم.

میلاد ۴ روز مرخصی بود منو میبرد میگردوند عین بابا کاراش عین پدرم بود باهام خیلی حرف زد مثل یک روانشناس….

میدونم سخت بوده اما من چی بگم اگه برا تو سخت بوده واسه منم بوده و خلاصه از این حرفا

میلاد یه سوال بیربط

چیه داداشی بپرس

تو دوست دختر نداری؟

چی میگی بابا حالت بده من همش سرکارم

پس بدت نمیاد یکی داشته باشی

تا حالا بهش فکر نکردم و نمیخام هم که فکر کنم

چرا؟؟؟؟

نه وقتشو دارم نه حوصلشو وووووووووووول کن واسه چی پرسیدی

خیلی رک گفتم……

من خیلی به داشتن یه دوست پسر فکر میکنم……

چی دستت درد نکنه مخالفت نمیکنم اما با یه اشنا

واقعا مخالف نیستی

با اشنا باشه نه همه به یه غیر هم جنس نیاز دارن

خب حااااااااااااااااااااااااااااااالا

حالا چی؟

دوستی داری که؟؟؟؟

عجب بچه پررویی هستی تو دیگه

اااااااااااااااااااااا میلاد

اااااااااااااا و کوفت(با لبخند)بچه پر رو

ساکت شدم

یکی از دوستای صمیم هست پسر خیلی خوبیه اسمش ارمینه

بق سه فاز از کلم پرید

چ چ چ چه اسم قشنگی

اره اسم قشنگیه بابا مامان نداره مادرش مرده و باباشم ول کرده

دیگه جاییرو ندیدم……………………….

انگار که هم صبری که من داشتم پوشالی بود و هم غیرت میلاد…………

میلاد خیلی خیلی به ارمین اعتماد داشت و درضمن فکر میکرد چون میونه اونو زیر کنترل بگیره و درضمن

چون فکر میکرد یه پسره رنج کشیده هیچ وقت دست به کار خطا نمیزنه ترجیح داد کسی رو که به عنوان

دوسست خواهرش انتخاب میکنه ارمین باشه و لی تو همین حرف زدنا بودیم که یهو یهو متوجه شدم

خیلی وقته تو کما هستم یهو میلاد دستشو جلوی صورتم تکان داد و گفت..

-اوووووووووووووووووو کجایی

-چ چ چ ی چی؟هیچ جا هیج جا همین جام

-نه این جا نبودی خب حالا بالخره چیکار کنم

-چیو چیکار کنی؟

-ای بابا شوت نزن با ارمین حرف بزنم؟

– نه نه نه ن هن ه ن ه نه ن ه نه نه نهن نگی بهشا بیخیال این جریان شو

-چرا اخه؟

-میدونی الان که فکر میکنم میبینم نه خیلی از این کارا خوشم میاد نه امادگیشو دارم

-حقا که خواهر خودمی..باشه هر طور که تو بخوای ولی یادت باشه هر کاری که خواستی بکنی منو در

جریان بذار باشه

-باشه باشه داداشی

خیالم راحت شد یه نفس راحت کشیدم هههههههههههههههههههههههههههههههههههوم اخیش داشتم

خفه میشدم………….

یادم افتاد که وقتی مرخصی های میلاد تموم شد و رفت سر کار باید برم و با ارمین حالا به هر دلیلی بهم بزنم

شک داشتم ……..

شک داشتم……………..

نمیدونستم که ارمین منو میشناسه یا نه اخه ما خیلی بهم شبیه بودیم صورت منو میلاد با این که از دو

جنس مخالف بودیم شبیه هم بود و اون موقع ها به هر دومون میگفتن خوشگل…………

بالاخره میلاد رفت سر کار و من قرار بعدی رو با ارمین گذاشتم

اول که منو دید کلی دعوام کرد و گفت خیلی ادم ضعیفی هستی منم بد بختی کشیدم و از این حرفا که

اصلا دوست ندارم نصیحتاشو تعریف کنم………..

کم کم کپنم داشت پر میشد بسه دیگه کی بتو گفته حق داری منو نصیحت کنی اصلا دیگه نمیخوام ببینمت

-چی تو لسوزی نمیفهمی چیهدلت از جای دیگه پره سر من خالی میکنی اره؟؟؟؟؟شایدم ادم بهتر پیدا کردی هاااااااان؟

-به تو ربطی نداره دیگه نمیخوام ببینمت

-یه دلیل منطقی برام بیار پس لااقل

-دلیل چی بگم من خوشم نمیاد همه ی دلیلامو بگم

– این یه بار همین یه بار

(من به اون نگفته بودم اسم داداشم چیه و چند سالشه یکم برای اوردن دلیل فکر کردم و گفتم)

-مشکل داداشمه اون بدش میاد کتکم میزنه

-خیلی دروغ گویی خیلی میلاد اصلا دست بزن نداره

-پس درست حدس زدم از اون اول منو میشناختی اره؟

-فکر کردی فقط خودت بازیگر ماهری هستی؟از این حرفا بگذریم من تورو دوست دارم و از دستت نمیدم

مطمئنم میلاد هم نمیدونه که تو با من دوستی که بخواد دست روت بلند کنه درسته؟

-نه چرا میدونه خوبم میدونه

-خیله خب اگه میدونه من امشب باهاش حرف میزنم

قلبم ریخت

-نه نه نه نه یه دقیقه وایسا نه نه به خدا نمیدونه تو رو خدا بهش نگو نگیا باشه بذار با یه خاطره ی خوش

از هم جداشیم باشه؟

-جداشیم واسه چی جداشیم برای چی جداشیم من امروز با میلاد حرف میزنم

-نه باشه باهات بهم نمیزنم مگه نمیگی منو دوست داری پس بهش نگو

-اگه از پیشم نری من که کرم ندارم عزیز دلم من اصلا ادم کرمویی نیستم باشه بهش نمیگم

اونروز به هر بدبختی بود تموم شد و من با خودم مدام در این فکر بودم که همه چیو به میلاد بگم که

خدایی نکرده نخواد ازم باج بگیره

عزمم رو جذب کردم که به میلاد بگم اون خسته و کوفته اومد خونه و خودشو رو ندلی پرت کرد و ازم با یه

صدای خسته ی مهربون یه لیوان چای خواست

-بفرمایید

-مرسی بشین ببینم امروز درس خوندی یا نه

-چی؟اره خوندم

-باشه امشب حال ندارم فردا ازت میپرسم

-هر چی ت و بگی

-خب؟؟؟؟؟؟؟؟؟

-خب چی داداشی

-چشمات میگه یه چیزی میخوای بگی

-کی من ؟نه نه بابا

-چرا

-نه نه به خدا

-واااااااااااااااااای مهناز امروز فهمیدمیکی از خواهرا ی یکی از دوستا بهش تجاوز شده بود البته کرم از خوود

دختره بوده ها ولی این دوست من اینقدر خواهرشو زده بود که روانه ی بیمارستان شده بود مامان

باباشم فهمیده بودن من خیلی نگرانتوام تو که تنهایی از خونه بیرون نمیری

-چ چ چ چ ی نه بابا برادرش خیلی زده بودش؟

-میخواستی چیکار کنه اگر دختره با یه پسر دوست میشد دوست من حالشو جا اورده بود دیگه چه برسه

به این که……….بابا این چه سوالاییه

اگر میخواستم حرفمو بزنم هم دیگه نمیتونستم ته گلوم غم نشسته بود بچه بودم محبتشو گدایی

میکردم نمیخواستم دستش روم بلند شه نمیخواستم بد اخلاق بشه بیخیال شدم ولی کاااااااااااااااااش

بهش گفته بودم ای کاش…………………….

نزدیک اسفند ماه بود که یه روز ارمین گفت ۳ روزه دیگه تولدمه

-اااااااااااااااااااااا تولدت از همین حالا مبارک

-نه خیر جنابالی خونه ما دعوتین……………………………

-احمقیااااااااااااااااااا بد جورم احمقی خدا رو شکر اون قدر بچه نیستم که پاشم بیام تولد……….بچه پررو

-چته درست حرف بزن تو هنوز یه ذره هم به من اعتماد نداری بی معرفت

-نه ندارم

-تو اخر هفته میلاد رو میپیچونی میای تولد

-نه اصلا همین امشب همه چیو بهش میگم از شر تو هم راحت میشم

-مگه میتونی……………اگه میخواستی بگی قبلا گفته بودی.تازه من میلاد رو میشناسم بفهمه سرت بریدس عزیزم

-اصلا هم این طوری نیست

-خودتم میدونی که این طوریه بفهمه سرت رفته پس پنجشنبه میبینمت بهم اعتماد کن عزیز دلم

اینو گفت و رفت…………………….و دل من هم از جا کنده شدروز بدی بود بار ها و بار ها با خودم کلنجار رفته بودم

میخواستم به میلاد بگم اما اما حرفای اون احمق حسابی ترسونده بود منو…………………………..

من خودم به این نتیجه رسیده بودم که باید همه چیو به داداشم بگم حتی اگه بهترین تنبیه رو برام در

نظر میگرفت اما اما حرفای ارمین حرفای ارمین منو حسابی ترسوند تو فکر و خیالام به این فکر میکردم که

هر چی باشه ارمین یه پسره و با میلاد خیلی دوسته پس خوب میدونه که پسرا خصوصا داداش من چه

اخلاق هایی دارند……….وتازه فکر میکردم که میلاد خیلی خیلی به ارمین اعتماد داشته که میخواسته

منو با اون دوست کنه پس نتیجه گرفتم که قرار نیست ارمین دست از پا خطا کنه و با خودم هم فکر کردم

که بهتره چیزی به میلاد نگم

چهارشنبه شد رفتم مدرسه و قضیرو با پریناز در میان گذاشتم .پر پر بهم گفت که باهام میاد بعد ازم

پرسید که کادو چی خریدم و چه قدر پول دارم منم همه ی سوالاتش رو با دقت جواب دادم بعد از مدرسه

با پریناز رفتم بیرون و یه ادکلان ارزون قیمت اما با بوی خیلی خیلی خوب واسه ارمین خریدم پریناز بعد از

خرید اومد خونمون و من از تلفن خونه با ارمین تماس گرفتم و بهش گفتم که روز تولد یه مهمون با خودم

میارم ارمین پشت تلفن گفت٬ کی عزیزم

– یکی از دوستام خیلی دختر با حالیه

-باشه عیبی نداره عزیزم

-ارمین چندتا از دوستات تو مهمونین؟

-چهار ۵ تا با دوست دختراشون………….

-باشه کاری نداری

-نه دارم واسه دیدنت لحظه شماری میکنم

– منم …………..بای بای

-بای

بعد از تلفن همه چیو برا پری گفتم اونم گفت که ممکنه به اسم تولد بکشتت خونه خالی پس باید

چشمو گوشمو نو خوب باز کنیم و من هم قبول کردم و بهش گفتم

-واسه همینه که دارم یه ادم با تجربرو با خودم میبرم

و اونم در جواب فقط یه لبخند بهم تحویل داد اینجوری

یکی دوساعت بعد پر پر رفت وقتی میلاد اومد بهش گفتم امروز وصلم خیلی سر رفت رفتم از ناظممون

اجازه گرفتم رفتم سر کلاس و دوستامو دیدم…….

خوب کاری کردی……..نمیگم بهت همیشه برو چون میدونم برات سخته خب حالا تو این درسایی که

خودت خوندی اشکالی نداری که بتونم کمکت کنم؟؟؟؟؟

چرا….رفتم کتاب ریضیمو اوردم و اون برام با حوصله اشکالاتم رو توضیح داد اما کی بود که گوش کنه من همش داشتم به فردا فکر میکردم به پنج شنبه و فقط سرم به علامت این که فهمیدم بیخودی تکون میدادم حرفاش تموم شد پرسید

– فهمیدی؟

– چی چی ؟؟اره اره دستت درد نکنه

– حسم بهم میگه یه چیزی میخوای بهم بگی

-چی نه حست اشتباه میکنه…………

خدا کنهههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه

کااااااااااااااااااااااااااااشکی بهش گفته بودم کاشکییییییییییییییییییی پنجشنبه از راه رسید روز لعنتی……………………

میلاد رفت سر کار

پریناز هم اون روز از مدرسه اومد خونه ی ما

میلاد اون روز ساعت ۹ شب میومد خونه……..

ساعت ۲ زنگ در خونه به صدا در اومد پشت در پریناز بود ایفونو برداشتم و گفتم بیا بالا

اومد بالا یه من ارایش کرده بودم قرار بود از ساعت سه و نیم برم تا هشت و نیم

پریناز اومد بالا و اونم ارایش کردم ولباساشو پوشید نمیدونم چجوری از دست داداشاش در رفته بود ولی اومده بود

رفتیم تولد

وقتی میخواستم زنگ درو بزنم تمام وجودم میلرزید میترسیدم….

اما زنگ در رو زدیم و عین دو تا خانم رفتیم بالا ارمین راست گفته بود چند تا از دوستاش بالا بودن و

دوست دختراشون رو هم اورده بودن از در که رفتم تو ارمین بد جور تحویلم گرفت اونقدر که همه دوستاش

صداشون در اومد هر ثانیه مثل سال میگذشت………………….

بعد از کیک و میوه و خلاصه رقص و ماچو بوسه ساعت ۸ شد پریناز رفت دو تا دیگه از مهمونا مونده بودن

اومدم برم خونه که ارمین گفت کجا ساعت ۸ و نیم نیست بعدم دو تا دوست دیگش رفتن قلبم داشت از

دهنم در میومد

مدام ازم میپرسید چته دیدی نخوردمت

بسه دیگه من باید برم نه نه نه صبر کن یکی هست که میخواد تو رو ببینه……

از جلوی در برو کنار گم شو برو کنا

و همون موقع زنگ در به صدا در اومد

سکته کردم جلومو گرفته بود دستشو گذاشته بود جلوی دهنم که حرف نزنم که داد نزنم

زنگ در بالا به صدا در اومد دستش رو از جلو ی دهنم برداشت باخودم گفتم که فاتحم خوندس هم دست

اورده برای خودش تو همین فکرا بودم که میلاد اووومد تو و شتلق خوابوند تو گوشم از درد افتادم زمین و

دیگه بلند نشدددددددددددددددددم ولی تو حس و حال بیهوشی خیالم راحت شد که هنوز سالمم حتی

اگه یه کتک مفصل بخورم و بیهوش افتادم روی زمین

قطره های اب صورت داغمو نوازش کردن چشمامو که باز کردم سرم تو دستای میلاد بود و ارمین رو صورتم اب میریخت ساعت ۹ بود

آ=میلاد چشماشو باز کرد

م=اره دارم میبینم بلد شو پاشو خودتو به موش مردگی نزن پاشو لاشتو جمع کن بریم خونه پاشو هوی

با توام گل له نمیکنمااااااااااااااااا هووووووووووووووی

بلند شدم گیج گیج وقتی داشت میرفت بیرون به ارمین گفت

به خاطر زحمتای این چند وقته ازت ممنونم تو مثل برادرمی اووووووووووووون موقع نفهمیدم چی میگه و

فقط خودمو واسه یه کتک حسابی اماده کردم تو را ه هی دستمو میکشید و با صدای بلند میگفت بیا بیا

دیگه حیف من که به خاطر تو درسمو ول کردم کار میکنم فکر میکنی اون قدر احمقم که اگه خودم تا ۹

سر کارم کسی رو نذارم که مراقب تو باشه ارههههههههههه ارههههههههههههههه بدبخت بیچاره

اگه ارمین ادم من نبود چی؟ممیدونی دخلت تا حالا اومده بود بد بخت ارررررررررررررره؟؟؟؟گم شو

برسیم خونه پدرتو درمیارم

و من فقط خوشحال بودم و سکوت کرده بودم

رسیدیم خونه دستمو گرفت و از راه پله ها کشون کشون بردم بالا در خونه رو باز کرد و کنار در وایساد

برو توووو گفتم بررررررررررررو تو

رفتم تو خونه…………………..

اومد تو و درو قفل کرد

گم شو تو اتاق من دددددددددد میگم برو تو اتاق من

قدم هام اروم بود

اومد جلوم وایساد……

فکر نمیکردی مچت رو بگیرم نه نه؟جواب بده با خر حرف نمیزنم که لال شدی هههههههههووووووی

ن ن ن ه لال نیستم تنهابودم خب تنهایی بد دردیه

تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتق زد تو صورتم دهنم خون اومد

این اولی واسه این بود که بدونی کارت اشتباه بوده

تتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتق اشکام سرا زیر شده بود

این دومی واسه اینه که بفهمی منو نمیتونی بپیچونی.منو نمیتونی دور بزنی به من نمیتونی دروغ بگی

و سومی دیگه سیلی نبود……لگد بود زد تو شکمم اما نه خیلی محکم افتادم رو زمین اومد بالاسرم که

دومی رو هم بزنه که افتادم به دست و پاش ستشو گرفتم و بوسیدم

تو رو خدا تو رو خدا اشتباه کردم به

خدا میخواستم بهت بگم نزن خواهش کردم تو رو خدا نزن باشه ؟وایساده بود و نگام میکرد انگار التماس

کردن ها مو نمیدید

انگگگگگگگگگگگگگگگگگگار هیچی نمیفهمید هیچی

هیچی……..

به حرفام ادامه میدادم وایساده بود و سکوت کرده بود اما انگار بغض گلوشو فشار میداد و من التماسانه ادامه میدادم….

بچگی کردمتو به بزرگی خودت بخش به خدا دیگه دنبال این کارا نمیرم تو رو خدا منو میبخشی جوابمو

بده برام خیلی مهمه مو میبخشی؟گریه میکردم و التماس

بهم گفت=

پاشو وایسا بجنب پاشو وایسا

هق هق کنان بلند شدم وایسادم ب ب ب ب بله

دستشو به علامت تاکید اورد بالا و ادامه داد

فقط همین یه بار …فقط همین یه بار از پیش کارت گذشتم همین یه بار میخواستم تا صبح عین سگ

بزنمت یه جوری که دیگه جرات نکنی اسم پسر به زبونت بیاری ولی چون التماس کردی و چون قسم

خوردی بخشیدمت به همون خدایی که اون بالاست قسم اگر یک بار دیگهفقط یک بار دیگه خطایی ازت

سر بزنه به ارواح خاک بابا به جون خودت که از همه برام عزیز تری زندت نمیذارم فهمیدی؟؟؟باا تو ام

وقتی ازت سوال میپرسم جواب منو بده فهمیدی یا نه؟

اره داداش به خدا فهمیدم به جون خودت دفعه ی اخرم بود

خوبه حالا برو بخواب

و اون شب بعد از سه شبانه روز بادرد اما با ارامش خوابیدم و هنوز صدای سیلیش تو گوشمه هنوز صبح شد…………جمعه بود رفتم تو اتاقش که صداش کنم بریم به مامان سر بزنیم ولی رفته بود اونجا بود

که فهمیدم خیلی از دستم ناراحته یعنی خیلی خیلی ناراحته………..

میدونید اون موقع پشیمون شدم که چرا بهش التماس کردم که کتکم نزنه برای یه لحظه تو اون عالم

بچگیام فکر کردم که اگر اونقدر که دلش میخواست کتکم میزد و بدن ضعیفم رو میدید دلش میسوخت و

لاقل مهرش رو از من تنها دور نمیکرد چند روزی گذشت و من اصلا از خونه بیرون نرفتم گونه ی چپم به

خاطر این که انگشتر دستش بود کبود شده بود بهش سلام میکردم جوابمو نمیداد غذا درست میکردم

نمیخورد باهاش حرف میزدم ازش سوال میپرسیدم جوابمو نمیداد حتی نگاهم هم نمیکرد..هر بار که یه

رفتار این جوری ازش میدیدم بغض گلومو فشار میداد ………..یه روز که باهاش حرف زدم داشت تلویزیون

میدید……گفتم

-میلاد داداشی فردا شام چی میخوری

-سکوت نگاهش به تلویزیون بود

تلویزیونو خاموش کردم و جلوش وایسادم بعد از ۵ روز باهام حرف زد گم شو کنار

بالا خره باهام حرف زدی نامرد تو که گفتی منو بخشیدی چرا حرف نمیزنی

تو جای حرفی هم گذاشتی دخختره ی ج…….

درست حرف بزن احمق اگه منو دوست نداری و از کارام ناراحتی چرا اون موقع که داشتم خودمو میکشدم

جلومو نمیگرفتی.و زدم زیر گریه

بغض گلوشو فشار داد

یک بار دیگه ا ز این حرفا بزنی سرت را بر باد دادی فهمیدی

فکر کردی من از تو میترسم اره؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟عین دیوونه ها داد میزدم خودکشی خودکشی خودمو میکشم از شر تو راحت میشم.

اومد جلو و چنگ زد تو موهاام و چسبوندم به دیوار داشتم خفه میشدم مدام از کتف راستم نیشگون میگرفت و من جیغ و داد میکردم نگیر ای ای ای

بگو دیگه از این حرفا نیمیزنم بگو غلط کردم(البته این رکتش بیشتر شوخی بود چون همین طوری که از بدنم نیشگون میگرفت جفتمون میخندیدیم)

بدو با تو ام

نمیگم ولم کن دستم درد گرفت ای

نه تا نگی که ولت نمیکنم جوجه زورت به من نمیرسه نه ؟؟؟؟؟؟؟؟

ممکنه زوذم نرسه ولی طاقتم بیشتر ه ولم کن دیگه دیووونه

پس طاقت بیار چون ولت نمیکنم

خیلی خب باشه ببخشد ولم کن دیگه

اخیش خیلی نامردی این دیوونه بازی ها چیه ای دستم بابا دستم درد گرفت خب

قت بود بچه پر رو

حالا اشتی دیگه

کی یه همچین زری زد؟

اااااااا خندیدی دیگه

باشه ولی کارت خیلی ……….اعصابم خیلی از دستت خورد بود

منم صورتم از دستت داغون شد…………

نمیگم ببخشید چون احساس میکنم اون دو تا سیلی اون روز حقت بوده …………حالا خیلی دردت گرفت؟؟؟بیا جلو ببینم صورتت رو……..

رفتم جلو اما از خجالت سرمو انداختم پایین

بگیر بالا سرت رو ببینم

(دستشو زد زیر چونم و سرمو بالا اورد)

یکم جای کبودیش مونده هنوز……..اره انگاری

(با انگشت اشارش اروم رو ی کبودیمو لمس کرد)

ااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییی

ببخشید دردت گرفت؟

بابا تو با اون انگشتر لعنتی زدی تو صورتم خب بعدم کتک خوردنم مهم نبود چرا با این که کتکم زدی تا ۵ روز منو زجر دادی نمیگی من دختر دلم میشکنه؟نمیگی من بجز تو کسی رو ندارم

من خودمم این مدت دلم خون بود ولی به خدا برات لازم بود به جون میلاد برات لازم بود ببین تو ساعت

های زیادی رو تنهایی من پسرم و هم جنس های خودمو خوب میشناسم همه ی پسرا اول به اسم

دوستی و قرونت برم و فدت شم جلو میان بعد دخل پ…..ده ناموس مردمو میارن بابا تو کی میخوای

بفهمی من اگر کاری میکنم فقط و فقط به خاطر خودته لابد یه چیزی میدونم که این حرفا رو بهت میزنم

دیگه ارمینم که فرستادم جلو بهش مطمئن بودم ببین ارمین میتونست بعد از تولد تا قبل از این که من

بیام به تو تج………..ز کنه اما نکرد حالا هم دیگه ناراحت نباش اما باید بهت بگم که اطمینانم رو نسبت

به تو از دست دادم بدجوری هم از دست دادم سعی کن جبران کنی سعیت رو بکن

باشه حتما اما چرا تو در نظر نداری که من یه دختر تنهام و دلم میخواد تنهاییم رو با یکی پر کنم بهت

گفتم بریم پییش عمو اینا گفتی نه اونا خودشون گرفتارن

گفتم بریم پیش مامانی گففتی نه میخوام رو پای خودم وایسم

گفتم کارت رو عوض نکن گفتی درامدش خوب نیست

گفتم زود بیا خونه گفتی……………خب بابا منم دخترم میترسم میخوام به یکی تکیه کنم با یکی حرف

بزنم به خدا دیوونه شدم

میخوای بگی من هر کاری میکنم به خاطر خودمه بابا چرا نمیفهمی من به خاط ر تو زندم تو نباشی من

نمیتونم نفس بکشم بفهم این رو تو رو خدا.اه چرا فکر میکنی من به خاطر خودم جون می کنم هان د

لعنتی اگر تو نبودی و خدایی نکرده خدایی نکرده تو اون تصادف یه بلایی به سرت اومده بود فکر میکردی

من تو این دنیا میموندم نه خانم خودمو میکشتم و خلاص واسه همینه که جونم به جونت بستس و اگ

ه یه کار خطایی ازت سر بزنه مطمئن باش بد ترین تنبیه هارو برات در نظر میگیرم برای این که جایی نری

و کاری نکنی که خدایی نکرده بلایی سرت بیاد اینو مطمئن باش…………..

حالا هم دیگه بسه به اندازه ی کافی در باره ی اون چیزایی که باید حرف میزدیم صحبت کردیم تو هم از

این به بعد میمونی تو خونه اگر هم خواستی خون ی دوستات بری ن باید طرفو بشناسم

اهان نیست که شما وقت میکنی بیای دنبال من که دوستامو ببینی؟حالا ول کن مامان خوب بود؟؟؟

هااااااااااااااااااااااان؟ار ه ااااره خوب بود

دروغ میگی تابلو یمشی پس چرا صدات میلرزه اگه راست می گی هاان

بابا گفتم که خوبه مثل همیشه

بگو به جون مناز

به جون میلاد خوبه

بگو بجون مهناز

اه گیر نده خوبه دیگه

بگو به ارواح خاک بابا

دهنت رو ببند میگم خوبه

پس خوب نیست به جون مهناز بهم دروغ بگی من میدونم و تو

خیله خب بابا حالش بده بیمارستان بستریه

احمق چرا به من نگفتی پس

(به سمت اتاق دویدم و کتم رو از رو ی چوب لباسی برداشتم تا بپوشم)

کجا داری میری

میخوام ببینمش همین الان

نمیشهالان من هیج جا نمیبرمت خیله خب خودم میرم

جلوی در ایستاد و دستشو جلوی اون گذاشت

هیج ج ا نمیری

گم شو کنارررررررررررر

ببین من میدونم الان ناراحتی ولی من چی بگم که به خاطر تو از دیروز تا حالا خم به ابرو نیاوردم الان هر

جا هم بری نمیذارن مامان رو ببینی……پس اروم باش

چرا؟

بابا مامان حالش خیلی بد تر از ایناس سی سیو بستريه

دنیا روی سرم خراب شد درسته که حال ندار بود اما بودنش به من حس زندگی و دل گرمی میداد من به

شفا گرفتنش امید وار بودم ولی انگگگگگگگااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااررررررررررررررررررررررررر. دنیا رو سرم خراب شد……………..خراب و ویران

میلاد خیلی احمقی مامان زنده میمونه؟؟؟

سکوت کرده بود و اشک میریخت کل فامیل میدونستن میلاد خیلی بیشتر از سنش مرد میزنه اما نه تا

این حد گفت=

نمیدونم هر چی خدابخواد توکل به خدا

منو نمیبری ببینمش از پشت شیشه التماس کردم

دیدن مامان جز این که روحیت رو ضعیف کنه فایده ی دیگه ای نداره یه کاری بهت بگم میکنی؟

اگه به حال مامان تاثیر داره چرا که نه

معلومه که تاثیر داره برو جانماز بابا و جاناز مامان و قران هاشون رو بیار با هم برای مامان دعا کنیم دعای

بچه یتیم ها میگیره

اینو که گفت ته دلم خالی شد اخه ما چیکار کرده بودیم که باید این همه بدبتی میکشیدیم تو این سن و

سال رفتم و جاناز هارو اوردم و پهن کردم میلاد جلو ی من وایساد و من چادرم را سرم کردم داشت قامت

میبست که یهو صداش کردم

میییییییییلااااااااااااااااد؟

چیه

سر قنوت چه دعایی برای مامان بکنیم؟؟؟

دععا کن مامان حالش خوب بشه لباس عافیت تنش کنه و به ارامش برسه نصف بیماری مامان به خاطر

از دست دادن بابا بود و البته اون تصادف لعنتی مامان و بابا عاشقانه همدیگرو دوست داشتن این دعا

بهترین دعایی که میشه برای ماممان کرد

و شروع به نماز خوندن کردیم وقتی به رکعت دوم رسیدیم و قنوت رو شروع کردیم دقیقا عین جمله هایی

که میلاد بهم گفت رو تکرار کردم همو ن موقع صدای زنگ تلفن حواس منو از پیش خدا پرت کرد نمیدونم

چرا اما یه لحظه احساس سرمای شدیدی کردم نماز رو خوندیم و تموم شد نشسته بودیم و صلوات

میفرستادیم که تلفن دوباره زنگ زد ته دلم بد جوری لرزید از جام پریدم که تلفن رو بردارم که میلاد پاشد

و گفت بشین من برمیدارم و بلند شد و به سمت تلفن رفت احساس ترس همراهم بود پاشدم و باهاش

به اتاق رفتم گوشی رو برداشت

بله بفرمایید

سلام از بیمارستان تماس میگیرم

بفرمایید چیزی شده

متاسفانه باید یه خبر بد بهتون بدم

رنگ میلاد برای یه لحظه مثل گچ دیوار شد و من از اون رنگ تا ته داستانو خوندم همون موقع که من تو

شک و شبهه بودم میلاد روی زمین افتاد و من که فهمیده بودم چی شده اون قدر جیغ و داد کردم که تما

م مردم وچه در خونمون جمع شده بودن مادرم هم پر کشید ادمی که بهترین دوست من بود….و من و

من دیگر مثل قطره ای از یک دریا بودم که در کویر افتاده بود و فقط خورشید را میتوانست ببینه چی کار

میکردم چیکار میکردم خوب بود من این بار جیغ زیاد زدم ولی یه قطره اشک هم نریختم عوضش میلاد تو

کل مراسم تا تونست گریه کرد قبر بابا دو طبقه بود و مامان هم همون جا دفع کردیم از مراسم براتون

نمیگم چون جز گریه و اشک و ناله چیزی نبود چهلم گذشتو در تمام این مدت انگار منو میلاد تخم

سکوت خورده بودیم برعکس دفعه ی قبلی که میلاد میخواست من رو به هر نحوی از اون حال و هوا در

بیاره این بار هیچی نگفت و کاری به کارم نداشت و پا به پا ی من اشک میریخت و اه و ناله می کرد فقط

گاهی که رو ی صندلی نشسته بودیم و گریه میکردیم با اون چشمای اشک الودش منو نگاه میکرد و تو

موهام دست میکشید…من همیشه عاشق چشمای میلاد بودم چشمای اون درشت و مشکی بود و

اونقدر مژه هاش مشکی بود که همه فکر میکردن سرمه کشیده چشمای میلاد شبیه چشمای مامان

بود و خیره شدن تو چشماش و خیره شدن تو اشک چشماش منو اروم میکرد گاهی همون طور که روی

صندلی لم داده بود از رو ندلی بلند میشدم و پایین پاش میشستم و سیر سیر نگاهش میکردم و اروم

میشدم اروم اروم مثله ابی که رو ی اتیش ریخته باشن یا مثله فوتی که به یه صورت گر گرفته کرده باشن

گاهی تو عالم کوچیکیام عاشق برادرم میشدم اونقدر به چشماش نگاه میکردم که از عشقش لبریز

میشدم و از ته دل میخواستم که بپرم بغلش و ببوسمش اما انگاری تو اون وضعیت هیچ کس جای

خودش نبو د و هیچ کس هم حال و هوای خودش رو نداشت هیچکس وما دوباره تنها تر ا ز قبل شدیمو

بالاخره چهلم گذشت……دوباره همه چی از اول شروع شد.به میلاد گفتم که امسال حال و حوصله ی

درس خوندن ندارم حتی توی خونه اولاش قبول نمیکرد و سرم داد میکشید اما بعد به شرطی که شهریور

برم امتحان بدم حرفم رو پذیرفت روز ها به سرعت گذشتند و شب عید شد شب عیذی که وقتی من و

میلاد صدای دودورودودورشو شنیدیم اشک از چشمامون جاری شد اون روز همسایه ا برامون عیدی اورده

بودن ماهی پلو و ………………میلاد هم بهم عیدی داد و صورت اشک الودم رو بوسید و عیدو بهم تبریک

گفت بعد سعی کرد با حرفاش ارومم کنه نصیحت هایی که بیشتر مادرانه بود تا برادرانه…..

از حرفاش نمیگم چون هنوز هم بعد از این همه مدت برایم چیزی جز عذاب ندارد و همواره روحم را ازرده

خاطر کرده و بر قلب شکسته ام ترک وارد میسازد.

کمی جلو تر میایم انجا که ۳ روز مرخصی عیدانه ی برادرم تموم شد و دوباره با وله باری از خاطره ها تنها

شدم از طرفی فکر دوست بازی و پسر بازی رو از سرم بیرون کرده بودم چون داشتن اعتماد میلاد برام

مهم بود و از طرفی هم تنهایی و رفت و امد نکردن با بچه های مدرسه و دور شدن از اون ها و این که باید

بار سنگین مشکلات رو تنهایی به دوش میکششیدم سخت ازارم میداد و به قلبم که چشمانش را بر

روی زندگیی شیرین باز کرده بود نوید بدبختی و سختی میداد .در تمام این مدت ها با خود در این

اندیشه بودم که ان هایی که از خانه ل کردند و به سمت خود فروشی و لذت های جنسی رفتند از این

زندگی لذت بردند و میبرند یا بد تر در منجلاب فرو رفته اند از خانه بیرون زدم به امید ان که با استشمام

هوای بهری دل نیز دوباره جان بگیرد و خزان سرد را به بهار افتابی سپارد و همان طور که میان برگ های

سبز درختان پارک قدم میزدم با خود در این اندیشه بودم که چگونه میتوان هر چه مشکل است و بوده

است از یاد برد و جای ان گل مهر و خوش بختی کاشت واقعا چگونه میشد؟

و در این افکار بودم که عطری اشنا باز مرا به سوی خود کشید و مشامم را نوازش داد عطر مردانه ای که

انگار خوب ان را میشناختم و سلامی که پایانش جز تلخی نبود…………………

گر چه صدایش طنین انداز و دلنشین و بر و رویش به نسبت مرد بودنش گل گون بود اما سلام گرگ بی

طمع نیست حتی اگر زیبا رو باشد.-سلام

( برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم درست فکر کرده م میشناختمش من کنا ر اون ادم رقصیده بودم)

-سلام و کوفت گم شو

– بذار از راه برسم بعد قر وقمیش بیا من که حرفی نزدم خواستم به حساب اشنایی که با هم داشتیم یه

عرض ادمی خدمت این خانوم خوشگله که خوبم بلده بارفیق ما(ارمین)قر بده و اشوه بیاد کرده باشم

همین…..

-لازم نیست حالا که عرض ادب کردید زود تر برو حال و حوصله ندارم

-باشه ولی یه سوال با ارمین به هم زدی

-اررررررررررررررره یا تو برو یا من میرم

-من که نمیرم چون پارک مال تو نیست ولی اگه تو بخوای میتونی بری حالا هر جور مایلی……….

-هر چه زود تر این کار رو میکنم

و کیفم رو روی دوشم گذاشتم و سریع به سمت خونه راه افتادم من محمد رضا رو با دوست دخترش تو

تولد دیده بودم محمد رضا صدای کلفت و مردونه ای داشت و از صداش بهتر تیپ و ریختش بودچشمای

عسلی و لب های زیبا یی که وقتی به اون ها نگاه میکردم سیر نمیشدم و البته گاهی هم وسوسه

میگشتم…….

به خونه برگشتم از این که محلش نذاشته بودم هم پشیمون بودم هم نبودم

پشیمون نبودم چون اعتماد میلاد رو میخواستم و پشیمون بودم چون تو همون مهمونی هم بهش کمی

علاقه مند شده بودم اما گرفتاری ها و دست روز گار نذاشته بود این علاقه عمیق بشه به هر حال بعد از

اندکی تامل تصمیم گرفتم اون چه رو که امروز دیده بودم به دست فراموشی هابدم باخودم فکر کردم

دیدارمون کاملا اتفاقی بوده و دیگه تکرار نمیشه حتی اگر هم تکرار شه با اون اخلاق گندی که من نشون

داده بودم لابد دیگه منو تحویل نمیگیره این افکاری بود که از ذهنم گذشت و دو رو ز بعد انگار زندگی رنگ

دیگه ای به خودش گرفت و صدای دیگه ای در گلوش پیچید..

من به میلاد گفتم و ازش اجازه گرفتم که به خونه ی یکی از دوستام برم البته به خونه ی کسی

نمیخواستم برم میخواستم برم پار ک و تنها باشم ترسیدم میلاد زنگ بزنه خونه و من گوشی رو برندارم

و شاکی بشه از دستم به هر حال اون اجازه دادو من به همون پارک کوچیک همیشگی رفتم.روی نیمکت

مینشستم و رفت و امد ادم های جور باجور رو نگاه میکردم و با خوودم در این اندیشه بودم که هر کدوم

میتونن چه مشکلی داشته باشن این جوری تحمل سختی ها برام اسون تر میشد.از زن و شوهری که

در معرض طلاق بودن از جلوم رد میشدن تا باغبون و کارگری که به نون شبشون محتاج بودن و من در

این افکار غم ناک بودم که دوباره یه عطر تکراری و یه جفت چشم قشنک دو لب زیبا که تکان خوردند و با

صدایی دلنشین به من سلام دادند توجه منو به خودش جلب کرد…محمد رضا رو دوباره ملاقات کردم

احساس کردم بعد از این همه مدت از دیدن یه پسر خوش حال شدم و کم کم دارم بهش وابسته میشم

بدون اون که شرایطش رو داشته باشم و بخوام نمیدونم چرا اما این بار به گرمی سلامش رو علیک گفتم

و وقتی ازم اجازه گرفت که در کنارم روی نیمکت بشینه بهش اجازه دادم میدونستم یه اتفاقاتی داره در

درونم شکل میگیره که اشتباهه اما چون اون تپش قلب و چون اون هیجان اولین هیجان زندگیم بود سعی

نکردم از کنارش بگذرم و سعی کردم بعد از کلی سختی طعم تکیه کردن به دیگری و عاشق شدن رو

بچشم……

بهش کلی تیکه انداختم ازش پرسیدم که چرا چند وقته میاد پارک و اونم در جوابم گفت که تو این دو روزه

سعی داشته با دوست دخترش که خیلی اویزونش بوده بهم بزنه و موفق هم شده..ومن سراپا ششوق

شده بودم بی ان که بخواهم از این لذت شانه خالی کنم وقتی حرف میزد تمام مدت به لب هاش خیره

میشدم سرخی لب هاش سکوتم را در هم میشکست بی ان که بدانم چرا……

اون روز کلی باهم حرف زدیم و من قبول کردم که مدتی امتحانی با هم دوست باشیم وقتی به خونه

اومدم احساس دیگه ای داشتم انگار این عشق و عاشق شدن برام از جلب اعتماد میلاد مهم تر شده

بود و این جوری بود که من به سمت دامی رفتم که ازش بیخبر بودمکم کم دوباره همه چیز رنگ و بوی خوشی به خودش گرفت و یه جورایی همه چی از اول شروع شد.

از ملاقات های پنهانی گرفته تا عاشقی من و کارای مشکوک اون لبخند هاش چشمای فریبندش گونه

هاش وقتی که از خجالت سرخ میشد و ………………….

..میلاد یکم بهم مشکوک شده بود من مدام با رضا بیرون میرفتم و وقتی میلاد زنگ میزد خونه گوشی رو

بر نمیداشتم از نگرانی هام با محمد رضا میگفتم و اون منو اروم میکرد و بهم قول میداد که اتفاقی نمیفته

انگار با عشق همه چیز یه رنگ و بویی به خودش گرفته بود که تا حالا تو زندگیم ندیده بودم….لذت

جنسی کم کم داشت وارد زندگیم میشد در تمام مدت ارزو میکردم که محمد رضا حد اقل منو تو یه تولد

دعوت کنه تا لااقل یه دل سیر از اون لبای زیباش….بوسه بگیرم…………….ولی حیف که تا مدت زیادی

این حسرت با من بود و خبری هم از این جور حرفا نبود در کنارش احساس ارامش میکردم و بهش یه

جورایی تکیه کرده بودم بهش میگفتم با با جان تو رو خدا تعداد این قرار هارو کم تر کنیم اگه میلاد بفهمه

پدر منو در میاره بی چارم میکنه دفعه ی قبل منو بخشید و خیلی کتکم نزد معلوم نیست این بار هم

همین طوری برخورد کنه ها اونم سریع جو گیر میشد و میگفت

مگه من مردم غلط کرده دست رو تو بلند کنه خودم حالش رو میگیرم و از این حرفا.پشت سرشم میگفت

تا منو داری غم نداری و این جوری دل منو محکم میکرد..

وقتی احساس کردم اون خیلی پاک تر از اونیه که بخواد خواسته ی کوچیک منو براورده کنه یه روز بهش

گفتم.وای محمد رضا میدونی تو با تمام پسرای دنیا فرق داری؟؟؟؟؟؟

چرا عزیزم؟؟؟؟؟؟من میدونستم خیلی فوق العادم و لی نه تا این حد که تو میگی……..

برو گم شو نه به خاطر این که اکثر پسرا خیلی بی جنبن

و تو از کجا فهمیدی که من بی جنبه نیستم

چون لا اقل به این زودیا وارد عمل نشدی

اوووووه برو بابا ما همش یه ماهه با همیم بعدم من کسی رو که میخوام باهاش ازدواج کنم که دخلشو

نمیارم بچه ولی هر چی تو بخوای

با عصبانیت اما با ذوق کیفم رو روی دوشم انداختم و از جام بلند شدم ازم پرسید چرا رم کردی تا حالا

عاشقی ندیدی که مثل من صریح حرفشو بزنه؟؟؟؟

دیوانه شدی محمد رضا اره؟

دیوانه بودم جدی نگیر بابا بشین

روی نیمکت نشستم و دستشو انداخت دور کمرم و اروم پیشونیم رو بوسی

مثل گربه به خودم میپیچیدم اما سراپا شوق بودم….از خجالت قرمز شدم اما اما انگار یه حسی از درونم

بهم فشار میاورد دستم رو دور گردنش نداختم تا این که یهو دیدیم از دور مامور پارک داره میاد جفتمون

بلند شدیم و عین دو تا موش چموش در رفتیم.از خنده داشتم میمردم……دیگه وقت اون رسید که بریم

خونه …..بهش گفتم من دیگه دیرم شده باید برم خونه

اره راست میگی دیگه خیلی دیر شده خیله خب میرسونمت

نه بابا تو دیگه واسه چی میای خودم میرم(یه نگاه خشمگین بهم کرد و گفت دیگه از این حرفا نزنیا وگر نه من میدونم و تو)

یه لحظه ازش حساب بردم بهش گفتم

خیله خب بابا چرا ناراحت میشی؟؟؟؟؟

اخه اون روی ادم رو بالا میاری من اجازه ندادم و نمیدم دوست دخترم تنها بره خونه

باشه بابا جو گیر……….معذرت میخوام

خوبه دیگه تکرار نشه

باشه

و رفتیم و بالاخره بعد از قدم زدن به خونه رسیدیم خداحافظی کردم و اون رفت و توی خونه همش فکر

میکردم که باید چی کار کنم داشتم دیوونه میشدم لب هاش عقل را از سرم میپروند تمام مدت تو همین

فکرا بودم تا بالاخره سفر ۱ روزه میلاد همه چی رو عوض کرد و شانس بوسیدن لب ها ی محمد رضا رو

به من داد……………….

اوستا کار میلاد برای رسوندن یکی از فرش های قدیمی که کلی هم قیمت داشت میلاد رو مامور کرد که

به کاشان بره و فرشی رو که اون موقع حد اقل ۴۰ ملیون قیمت داشت به دست صاحبش بده بلیط قطار

برگشتی برای فردای اون روزیز بود که میلاد میرفت بنابراین میلاد منو اجبارا به خنونه مامان بزرگ فرستاد

و من راهی پیدا کردم که با اون همه چی عوض شد و من به خیال خودم برنده شدم اما در واقع باخته

بودم…..عمو هم زمان بارفتن میلاد رفته بود شمال و من پیش مامان بزرگ که هوش و عقل درست حسابی

نداشت باید میموندم پس پیچوندنش خیلی کار سختی نبود و من دست به کار شدم عجب شب شومی

بود به ماما نی گفتم میدونی مامانی من و دوستم باید باهام درس بخونیم قراره بهم درس یاد بده

-خب باشه کی؟

-امشب باید برم پیشش دیگه مامان جون

-امشب؟؟؟؟؟نه اصلا حرفشو نزن ۶ بعد از ظهر الان به جون مامانی میلاد بفهمه خون به پا میکنه

-مامانی دارم میرم درس بخونم کاری نمیخوام بکنم که مراقبم به خدا از این جا تا خونه هم که خیلی

راهی نیست به خدا زود برمیگردم قول قول قول

-نه نه اصلا حرفشم نزن

-مامانی تو که این همه گیر نبودی تو رو خدا دیگه

-نه من هنوزم کاری به کار تو ندارم از خون به پا کردن داداشت میترسم میشناسیش که

-خب بهش هیچی نمیگیم

-نه خیر حرفهه اخرمه نمیشه………………..

-اه باشه بابا

رفتم تو اتاق کیسه ی داروهای مامانی رو رو میز دیدم قاتیه ون دارو ها یه قرص خواب اور هم بود و ذهنم

جرقه ای زد

-مامانی دارو هاتو خوردی؟؟؟؟

-نه مامانی بیار برام

-دو تا قرص خواب اور تو. ابش حل کردم اونم خورد و ساعت هفت خوابش برد و من از خونه زدم بیرون

ساعت هشت محمد رضا دم خونه میمد دنبالم تا با هم به یه مهمونی بریم و من سر ساعت اون جا

حاضر بودم.با پیکان یکی از دوستاش اومد دنبالم شاید باورتون نشه اما من یه کوچولو زیر ابرومو صفا داده

بودم و سیبیلام رو هم برداشته بودم اما خوشبختانه داداشم چیزی نفهمیده بود

تو ماشین نشسته بودیم و با حرفامون عشق بازی میکردیم بهم گفت توی مهمونی چیزی نخورم و ازش

دور نشم منم هر چی میگفت قبول میکردم بالا خره وارد اون مهمونی شدیم

اووووووووووووووووووووووووووووف که چه خبر بود از رقص و مشروب و لب ولب بازی و انواع دخترای ج….. و

انواع پسرای حش…..

دلم لرزیده بود انگاری ترسیده بودم درسته که بدم نمیومد لب های محمد رضا رو ببوسم اما نمیخواستم

……ده شم…

چند تا صندلی دم میز مشروبا بود کپ کرده بودم و رفتم رو یکی از این صندلی ها نشستم

صندلی بقلیمو کشید عقب و پیشم نشست چیه کپ نکن اگر هم بدت اومده بگو بریم بیرون من حرفی ندارم

-نه نه اصلا این طور نیست

-بریم سط

-اره اره البته تو مشروب نمیخوری

-نمیدونم تو میخوای چیکار کنی

-هر چی تو بگی

-اگر میخوای یه ذره بخور زیاد بخوری بعدش سر درد میگیری

بعد خیلی کم برای خودم و خودش تو گیلاس ها مشروب ریخیت و با هم خوردیم کم کم داغ شدیم و

رفتیم وسط شروع کردیم ساعت یازده و نیم بود و ما گذر زمان رو احساس نکردیم و تو اون حال خرابی که

داشتیم بالاخره من به ارزو رسیدم از بوسیدن لب هاش سیر نمیشدم دستشو دور کمر م حرکت میداد و

من……….حس زیبایی بود ساعت ۱۲ که شد بهم گفت میرسونمت خونه مامان بزرگت دیگه خیلی دیره

و منو تا دم در اون خونه رسوند تو مهمونی چند تا از پسرای مست بهم تیکه انداختن که حال همشونو

جا اورد…..رسیدم ازش تشکر کردم و اون رفت کلید انداختم و رفتم تو مامانی ممثه خرس خوابیده بود

خطر از بیخ گوشم گذشت و حااااااااااااااااااااااالم بهتر شده بود روز بعد که میلاد اومد انگار نه انگار از غم و

غصه خبری بوده و هست انگار نه انگار

میلادم خوشحال بود چون به خاطر امانت داریش پاداش گرفته بود و برای من یه حساب باز کرد و یک

ملیون تومن تو اون حساب ریخت و من عاشق تر از پیش شده بودم و به ازدواج فکر میکردم

اما………………………….اما انگار اون پارتی شر شده بود برامون یکی از پسرای تو اون پارتی خونشون

یه کوچه بالاتر از خونه ی مامانی بود و چون هم زمان با ما راه افتاده بودن مارو دم در دیده بودن و ………

چند روز گذشت و ما به خونه برگشتیم تو یکی از قرارام با محمد رضا که البته من رضا صداش میکردم رضا

از مهمونیه اون شب حرف زد و حرف رو وسط کشید و من بد جور رنجوندمش و بهش گفتم

-خوشم نمیاد در باره ی اون مهمونی حرف بزنی این قدر رو اعصاب من راه نرو حالم بهم میخوره

فهمیدی؟

-باشه من که حرفی ندارم ولی باید یاد بگیری که احترام نگه داری تا احترامتو نگه دارن یاد بگیر با من

درست حرف بزنی

من که از عشق اون لبریز بودم گفتم

-باشه ناراحت نباش چیزی نیست

روز ها میرفت و میمد و من هر روز از ترس و البته از عشق رضا لبریز تر میشدم بی خبر از اون که بدونم

رضا هم منو قلبا دوست داره و به فکر ازدواجه تو دوره زمونه ی الان این غیر عادی و دروغین به نظر

میرسه و هر پسری که به یه دختر ۱۶ ساله پیشنهاد ازدواج بده مسلما برای ارضای روابط جنسیشه ولی

درواقع محمد رضا واقعا عاشق بود و این عشق رو به زبون نمیورد تقدیر این بود که ما بعد از……..بیخیال

اول تابستون شده بود قرار بود من درس بخونم و با تجدیدی ها امتحان بدم به اسم درس خوندن میرفتم

بیرون و پیش رضا بودم

رضا بهم گفت که خیلی ضایع میشه اگه تجدیدی بیارم و قبول نشم برای همین شروع کرد بهم درس یاد

داد و تا اون جا که میتونست کمکم کرد تو این مدت هم باهم بودیم و هم من فرصتی داشتم که درس

هایی رو که بلد نبودم ازش یاد بگیرم تازه شب میلاد میمد خونه و ازم درس میپرسید تا بالاخره همه ی

این روز ها گذشت و من رفتم و با تجدیدی ها امتحان دادم و با معدل ۱۵ و نیم قبول شدم میلاد و رضا

جفتشون از این معدل گند راضی نبودند ولی میدونستند که درس خوندن دو ماهه هم بهتر از این نمیشه

۱۵ روز تا اول مهر بیشتر نمونده بود ۶ ماه بود که با رضا دوست بودم بدون کوچکترین دعوایی باید

میفهمیدم دوستم داره اما احساس میکردم از سر دل سوزی باهام مونده من تو اوج کشاکش بودم برای

شروع سال تحصیلی جدید و رفتن به مدرسه که اخرشم به اجبار میلاد و رضا قرار شد که برم اما ۲۰

شهریور که سالگرد فوت بابا بزرگ بود و ما به خونه ی مامانی رفتیم همه چی عوض شد ملاقات با

پسری که توی پارتی دیده بودمش و یکی از کثافت ترین ادمای روی زمین بود عامل همه ی بد بختیای

من دزد ناموس های مردم علت زن و ج…… شدن من ما برای مراسم سالروز بابا و بابایی که در واقع یه روزش کرده بودیم خونه ی مامانی بودیم همه چیز

ساده و باور نکردنی ……..مثل فیلم هاتو شلوغیه جلوی در حیاط (بخش زنونه مراسم)ایستاده بودم و

برادرم اون سمت خونه و جلوی سالن و در اصلی که یهو یکی از فامیلا اومد و گفت مهناز جون قربونت برو

ضروف کرایه ایه سه تا کوچه پایین تر بگو یه کارت استکان کم به ما دادید ازش بگیر و بیا منم که عجله ی

اون خانوم رو دیدم دیگه از میلاد اجازه نگرفتم و از در حیاط راه افتادم که وسط راه یه پیکان که یه خط

نارنجی هم روش افتاده بود برام بوق زد یکم پول همراهم بود پریدم بالا و گفتم سه تا کوچه پایین تر …

اما رفتن همانا و برگشتن هم همانا

درست فکر کردید سوار ماشین همون پسره شده بودم خیلی زود فهمیدم که از مسیر خارج شدیم داد و

بیداد شروع شد

مرتیکه انتر کجا داریم میریم به در لگد میزدم

بهم گفت

زور نزن خرابه…… هیچ دری بجز در من از تو باز نمیشه اون قدر داد و بیداد کردم و جیغ زدم که ماشین رو

یگوشه پار ک رد و در عقب رو از بیرون باز کرد داد میزدم رو صندلی دراز شده بودم و به یکی از درا

چسبیده بودم در رو باز کرد و نشست تو ماشین وقتی جیغ و دادم رو دید نشست رو پاهام یه بطری در

اورد و یه دستمال از جیبش خارج کرد داد میزدم کوچه بن بست بود دست و پا میزدم دستمال رو از اون

مایع خیس کرد و گذاشت جلوی دهنم دستامو گرفته بود یک دقیقه ای بال بال زدم و دیگه هیچی

نفهمیدم وقتی بهوش اومدم که تو یه خونه خیلی شیک به تخت بسته شده بودم و تا به هوش اومدم ۳

تا پسر قد و نیم قد رو دور و برم میدیدم……………

بهوش اومده بودم یکیشون پیشم بود……….فقط چشماش ملوم بود یه چیزی مثه نقاب داشتن

داد زد پسرا بیاید به هوش اومد دوتای دیگه هم به سمت تخت دویدن با هم حرف میزدن اما خیلی از

حرفاشون رو نمیفهمیدم گیج بودم گیج گیج گیج گیج

-من کجام شما کی هستید دستو پاهامو چرا بستید بازش کنید نامردای د…..وس بازش کنید

فحش میدادم و ناله میکردم……..عوضی ها منو کجا اوردید

اون قدر داد و بیداد کردم تا یکیشون به حرف اومد

جلوی دهنمو گرفت و گفت

-ببین دختره ی ..ده چه با ما راه بیای چه نیای ما کار خودمون رو میکنیم اگه بخوای میتونی در حال ما

شریک باشی اگرم نخوای برای ما فرقی نداره ما دستاتو باز نمیکنیم کار تو یکم سخت میشه ممکنه یه

ذره اذیت شی داشتم کم کم خفه میشدم که دستشو از رو دهنم برداشت

-ه ه هه ه هه نفس نفس زنون گفتم نامردا فکر کردید به همین راحتی میتونید دخل نجابت یه دختر رو

بیارید فکر میکنید اگه موفق بشید داداشم ولتون میکنه اره؟؟؟؟؟؟؟

-خفه شو پتیاره ………..ده زر زیادی بزنی میام دهن گشادتو گل میگیرم

من داد میزدم و اونا با هم بحث میکردند که کی اول شروعع کنه

(بقیش رو هم که نمیشه نوشت خودتون میدونید دیگه

طولی نکشید که فهمیدم دنیا اون جور که من میخواستم پیش نرفته و من…………..

بحثاشون دوباره شروع شد

-خب حالا باهش چی کار کنیم

-من که میگم یه چند روزی واسه حال و حولمونم که شده نیگرش داریم بعد تو یه بر بیابونی ولش میکنیم دیگه……..

-بد فکریم نیست

-چی ور میزنید بابا همین جوری هم دنباش بگردن ممکنه پیدامون کنن فردا میفرستیمش گورستون

-بابا یه ذره بیشتر نیگرش داریم هر دفعه جونمون بالا میاد تا یکی رو دور بزنیم این بار هلو اومده تو گلو

-یا خفه شو یا تو رو هم مثه اون به تخت میبندم مرتیکه مثه این که یادت رفته این جا حرف حرف منه

(دهنمو بسته بودند من گریه نمیکردم تو شک بودم فکر اینکه از ترس داداشم و حرف مردم باید به کجا

پناه ببرم داشت دیوونم میکرد..یعنی چی به سرم میومد یاد داستانی افتادم که تو یه مجله خونده بودم

دختری که طی یه اتفاق پردشو از دست میده و باباش میکشتش…….واقعا داشتم دیوانه میشدم…..)

خیلی زود یه روز گذشت و دوباره یه دستمال اومد دم دهنم و دوباره بیهوش شدم چشم که باز کردم

دیدم تو خونه ی یه پیر زنم

-خدا رو شکر به هوش اومدی چت شده بود مادر؟

-شما کی هستید؟

-مادر جون تو تو طالقانی من تو یکی از باغا بیهوش پیدات کردم الان شیش ساعته که بیهوشی

-خیلی زود به خودم اومدم و از جام پریدم فهمیدم چی شده….به پیر زن گفتم الان سرم درد میکنه چند

دقیقه ی دیگه همه چیو براتون میگم

بعد از کلی فکر به این نتیجه رسیدم که به داهاتیه میگم ننه بابام مردن و کسیو ندارم و مریضم هستم تا

منو نگه داره

همینم شد اون بنده خداهم قبول کرد

۵ روز اونجا بودم و تمام مدت به میلاد فکر میکردم که دیگه نمیبینمش و البته بیشتر از همه چیز به خود

کشی……………..

روز ششم با شوهره پیرزنه رفتم شهرک و از بانک پول برداشت کردم از همون حسابی که میلاد واسم باز

کرده بود غافل از اینکه میلاد به پلیس خبر داده بود و شماره حساب رو هم استعلام کرده بودن که اگه

کسی از حساب برداشت کرد بفهمن و من از برخورد اون یارو اینو فهمیدم طولی نکشید که مدیر اومد

پیشم و خواست باهام حرف بزنه که در رفتم و از بانک زدم بیرون اونا هم دنبالم اومدن اما چپیدم تو یه

بقالی و پشت گونی ها قایم شدم حتی مغازه دارم نفهمید کی اومدم زندگیم مثه فیلم سینمایی

بود.باور نکردنی و سخت ابا که از اسیا افتاد یواشکی بیرون اومدم و در رفتم یه مدت زیادی داشتم یه

مسافت طولانی رو طی میکردم تا به یه کلبه قدیمی رسیدم و درشو زدم خالی بستم که قریب و تنهام و

یه شب جا میخوام(طولای حرف نمیزنم که زود تموم شه)رفتم تو سیم جیم میشدم و هی بهشون چرت

و پرت میگفتم شب شد و جامو تو یکی از اتاقا انداختن گفتم دستشویی کجاس و راهو نشونم دادن تو

دست شویی چشم خورد به تیغ اصلاح اقاهه که یه تصمیم برق اسا گرفتم

خون مثه چی از دستم جاری شد درو باز کردم و گفتم به داداشم بگید هیچی تقصیر من نبوده بگید

دوسش دارم و از حال رفتم تو حال و هوای بیهوشی فکر میکردم که کارم تمومه فکر میکردم مردم و

منتظر عزراییل بودم اما انگار قضیه جور دیگه ای رقم خورده بود و من واسه ی چندمین بار از مرگ صد

درصد و به طور معجزه ای نجات پیدا کردم.زندگیم مثل فیلم سینمایی بود پر از صحنه هایی که مدام تکرار

میشن چشامو باز کردم کسی بجز یه پرستار که داشت یه سرمو انگولک میکرد پیشم نبود.این بار

نپرسیدم من کجام چون پرستاره تا منو دید شروع کرد به حرف زدن و نصیحت کردن و اخر حرفاش گفت که

خدا خواسته زنده بمونم ازش پرسیدم خانم و اقایی که منو اوردن اینجا هنوزم هستن گفت نه وقتی

پلیسا و داداشت اومن بردنشون باز جویی داداشتم وقتی حال تو رو دید فشارش رفت بالا و از پا

دراومد.اتاق بقلیه……

دنیا رو سرم خراب شد از جا پریدم

-چیه بگیر بخواب باید استراحت کنی خانمی

-باید برم

شونه هامو چسبید و گفت نمیتونی جایی بری پلیس باید بیاد باهات کار دارن پلیسا اومدن تو تا

دیدمشون زدم زیر گریه و جیغ و داد اون قدر که از صدایه گریم دل میلاد لرزید و سرمو از دستش کند و

اومد تو اتاق اشک الود منو نگاه میکرد وقتی دیدمش حالم چنیدین برابر بد تر شد وجیغ میزدم که بخدا

تقصیر من نبوده و از این حرفاااااااااااااااااسرتون رو درد نیارم بعد از ۴ ساعت اه و ناله فقط گفتم که دزدیده

بودنم و ازم پول میخواستن که در رفتم و چرندیات این جوری من یکی از اونا رو میشناختم اما اگر

میخواستم راستشو بگم لو میرفتم که پارتی بودم

پلیسا بهم شک کردن بهم گفتن اگه واقعا این جورییه که تو میگی چرا خود کشی کردی

داشتم فکر میکردم که چه جوابی بهشون بدم که یهو دل زدم به دریا بهشون گفتم میدونم که این قضیه

ممکنه باعث مرگم بشه اما میگم

وجریانو واسشون تعریف کردم اما گفتم هیچ کدوم از اونا رو نمیشناختم

میلاد به پهنای صورتش اشک میریخت حس کردم قلب و غیرتش با هم شکسته و من مات و مبهوت بودم …..

پلیس بهم گفت نشونه ای داری که ثابت کنی به زور بهت تجاوز شده؟؟؟؟؟؟

غم گینانه بهشون نگاه کردم و گفتم نه

همون موقع پرستار لبخندی زد و گفت ولی من دارم و جلو اومد و استین لباسم رو بالازد مچ دستم کبود

بود به خاطر طناب هایی که بهش بسته بودن

از جا پریدم و گفتم دور مچ پام هم این نشونه ها رو دارم

همه چی به سرعت گذشت فرستاده شدن من به ……..تشکیل پرونده و سعی پلیس برای پیدا کردن

اون نامردااااااا بیگناهی من که ثابت شد اول ابان بود یه ماه بود که به مدرسه نرفته بودم خونه بودیم

سوکوت خونه رو پر کرده بود…………

میلاد؟؟؟؟؟؟

-چیه؟؟؟

-میخوای یه بلایی سرم بیاری که اروم شی چرا منو نمیزنی چرا فحشم نمیدی چرانمیذاری طعم شیرین

مشتتو بچشم و اون قدر بخورم که سیر شم و برم چرا؟؟؟؟؟؟

-چون میدونم تو کاره ای نبودی چون میدونم تقصیر تو نبوده حالام چیزی نشده که یه اتفاقی افتاده که

نباید میافتاده خودم مراقبتم از این به بعدش سخت تر و مهم تره اهرتو حفظ میکنیم نمیذاریم کسی

بفهمه زمان ازدواجتم پروندتو نشون میدیم همه چیز حله(حرفاشو میزد اما از چشماش اشک میومد و

صداش میلرزید)

از رو صندلی اومدم پایین و نشستم جلوی پاش به حالت التماس افتادم رو پاهاش و بهش گفتم

-تو رو خدا خلاصم کن نذار رنج بکشم و اون فقط اشک میریخت……….

-تقصیر تو نبوده

-دوباره پاهاشو بوسیدم تو رو خدا میلاد من زن شدم زن میفهمی زننننننننننننننننننن

-بغضش عمیق تر شد تقصیر تو نبوده

-میلاد راحتم کن عوضی راحتم کن

صداشو برد بالا و از جاش بلند شد داد نمیزد هوار میکشید……………….

ددددددددددددددد لعنتی تقصیر تو نبوده تقصیر تو نبوده که تقصیر تو نبوده و برق یه سیلی حالمو جا اورد

از جام بلند شدم با اینکه اشک از چشام سرازیر بود گفتم

-اخیش اخیش خیالم راحت شد خودتی هنوز همون میلاد قبلی هستی بزن دومی رو بزن بزن میلاد

جون مهناز بزن

اومد جلوم وایساد و دستشو گرفت بالا

-بزنم؟؟؟؟؟؟پرسیدم بزنم؟؟؟؟؟؟؟

-اره بزن داداش دهنمو گل بگیر اگه جیغ زدم اگه داد زدم بزن

-برو تو اتاقت

-قرار شد بزنی بزن دیگه

-برو تو اتاقت

-تا نزنی نمیرم تا یه دل سیر نزنی نمیرم

نمیری نه؟؟؟؟؟؟ننننننهههههههههههههههه؟؟؟حالیت میکنم رو حرف من حرف زدن یعنی چی……

و چنگ انداخت تو موهای بلندم و کشون کشون تا توی اتاق منو برد و پرتم کرد رو تخت جون بلند شدن

نداشتم جلوی تخت نشست و محل سیلی که بهم زده بود رو بار ها بوسید اشکامون قر و قاطی شده

بود………..و مدام این جملرو تکرار میکرد

تو بیگناهی تقصیر تو نبوده تقصیر تو نبوددددددددددددددددههههههههههههه

اون روز بهم گفت که ظاهرمو دخترونه نگه میدارم و میرم مدرسه بهم گفت تو فامیل اتفاقی نیفتاده خالی

بستیم که تو حالت خوب نبوده و از این حرفااااااااااااا ارومم کرد هرچند فکرم خیلی درگیر بود اما حرفاش

اب روی اتیش بووووووووووووووود اب روی اتیش از فردای اون روز میلاد شرایط مدرسه رفتن رو برام جور کرد

و من به مدرسه میرفتم سعی کردم با درس خوندن خودمو درگیر کنم ۱۳ ابان بود که محمد رضا رو که کلا

فراموش کردم اتفاقی دیدم از دیدنش خوشحال بودم ولی اون ازم دل گیر بود و من علت غیبتم رو براش

گفتم و هر چی اتفاق افتاده بود براش تعریف کردم اونم گریه کرد ولی گفت اشکال نداره ۱۸ سالت که

بشه میام خواستگاریت من باید بپسندم و قبول کنم که میکنم و منم فقط لبخند میزدم اونم میگفت که

فقط به فکر درسم باشم و از این حرفاااااااااااا

من با رضا درد و دل کردم و میلاد هم حرفاشو با دوست صمیمیش ارمین زده بود و حرف زدن و درد و دل

کردن میلاد با ارمین و ماجرای من راهی بود که ارمین عشق پنهانش رو با ترس و لرز اشکار کنه و به

خواستگاری من بیاد…………….

 

ادامه دارد….

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط fateme joon در تاریخ 1394/01/07 و 17:47 دقیقه ارسال شده است

اره عالیه


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • ....رفیق من سنگ صبور غم هاست....
  • سایت تفریحی مَگ پا
  • فوتو تکست
  • .♥.every thing.♥.
  • وبلاگ عاشقانه حامد
  • کتاب عشق شیرین
  • ورود بی جنبه ها ممنوع
  • عاشق مجروح
  • نويد چت
  • مها و علیشمس
  • وبلاگ اسیر زمونه
  • مهندسی عمران نجف آباد
  • پاتوق كاربران نويدچت
  • وب سایت تفریحی 9 فان
  • دلنوشته ها، يادها و خاطره های ماندگار
  • LΘƲΣ ΘΓ GΔΜΣ
  • چت
  • شادمهر کلاسیک
  • سکوت مرگ
  • برای دلم ...
  • اسرا 44
  • بروزترین سایت ایران.اهنگ مداحب اس ام اس.
  • سایت تفریحی لایک اسـ امـ اسـ
  • تـــو پـتـر یــنـهــا
  • シشهر خندهシ
  • ŁΞł Ł㋡
  • عاشقونه
  • کلبه دل فقط متن
  • رز ویدیو | دانلود کلیپ موبایل
  • تبادل لینک هوشمند و حرفه ای
  • کلیک کن تا فیلتر نشده / 18
  • سایت خبری و تفریحی یک نایس
  • §.•´¨'°÷•..× سرنوشت ×,.•´¨'°÷•..§
  • بلاگ دیزاین
  • سایت آموزشی هاش هاش
  • از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
  • برای دلم..
  • ..♥wellcome to my web♥...
  • مجله اینترنتی پونه
  • مجله اینترنتی اقاقیا
  • آهنگباز
  • ...دلنوشته
  • از شير مرغ تا جون آدميزاد
  • انرژی مثبت، روانشناسی
  • کافه عشق
  • عکسهای زیبا
  • عکس جدید
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • تصویربرداری حرارتی
  • فروشگاه اینترنتی سبد شاپ
  • سایت تفریحی و سرگرمی پیشکسوت
  • بـــــــــــمـــــــــــب خـــــــنـــــ
  • جملات زیبا و عاشقانه
  • عاشقانه امیروالهه
  • سایت عاشقانه وحید
  • تـــــــــــــــــــوپوقـــــــ♥ــــــــ
  • جملات عاشقانه
  • سکوت مرگ
  • انجمن و سایت بزرگ 168لاوو
  • دل تو موزیک
  • اس ام اس جدید و عاشقانه 94
  • ابزار رایگان برای وبلاگ
  • دانلود رایگان چهل سی
  • خرید آسان | فروشگاه اینترنتی
  • تدبردرقرآن کریم
  • دنیای من
  • دنیای اموزش و دانلود
  • سیستم بایت
  • weblog music
  • بزرگترین سایت موزیک
  • جدیدترین های اندروید|فوراندروید 93
  • نرم افزار های پولی کافه بازار
  • آموزش هک . کرک . بک ترک . بالا بردن امنی
  • دوستان مهربان
  • کلوب هواداران نیلوفر بهبودی
  • بزرگترین سایت موزیک ایران
  • اس ام اس 098
  • مطالب و عکس های داغ
  • علمی و سرگرمی
  • سایت تفریحی فان شاد
  • فروشگاه هاردی | خرید اینترنتی ارزان قیمت
  • شکارچی قلب ها
  • z موزیک
  • هرچی بخوای!!!
  • بک لینک
  • خط خطی های یه دختر دبیرستانی
  • گالری عکس شادی
  • parimehrabun
  • ارکیده دیزاینر مرجع کد و ابزار سایت
  • اسکریپت*بازی کامپیوتر*نرم افزار*اس ام اس
  • تبادل لینک رایگان
  • مجله ی اینترنتی خانواده
  • عشق من لی مینهو
  • تنهایی رضا
  • این جا همه چی درهمه
  • تنها عشق واقعی خدا
  • از دل نوشتهایم ساده نگذر
  • ღஜღیک زنم! منتظر مادر شدنم...ღஜღ
  • غمکده0011
  • جملات عاشقانه
  • بهترین وب طنز
  • یه روزایی زیر بارون با یه یاد
  • فیس جوک جدید خنده دار
  • یک تماس بی پاسخ...
  • ·•●بزن بارون●•·
  • بمب خنده
  • ** یه پسر خوشتیپ **
  • Tanha.l
  • saylent love
  • آشناي غريب
  • آشپزی مدرن
  • خآموشی
  • ♥❧عشق یعنی خدا❧♥
  • دلتنگی اعرابی
  • عجایب و شگفتی ها
  • آموزش ساخت کاردستی
  • كلوپ موزيك
  • روبینا ربنکلا
  • عکس
  • از هر دری سخنی
  • شازده کوچولو
  • یادی از روزهایی که گذشت؛ تلخ یا شیرین
  • می نگریم و می رویم
  • tak setareh
  • جهانی ک نور عشق سونامی انجا را روشن کرده
  • مراقب
  • سقوط آزاد
  • دیوونگی های ما دوتا
  • عاشقان دل خسته را فراموش نکن دنیا
  • بمب عشق
  • به سلامتی تهایی...
  • Ghalb yakhi
  • پی امستان
  • دلنوشته های یه دلشکسته
  • ♥ ♫ ♥ مهـــــــــربونی ♥ ♫ ♥
  • دانلود آهنگ جدید
  • هنرکده اول
  • هیس اره باتوام ازت بدم میاد
  • دفتر عاشقانه ما
  • جالب انگیز
  • مــدل لبـاس
  • عشق شیشه ای
  • کل کل عاشقی
  • ساحل سکوت
  • هنرکده اول
  • دل نوشته
  • جملات و عکس های عاشقانه
  • جملات و عکس های عاشقانه و دلتنگی
  • اس ام اس
  • Amin
  • بـوسـه عشـق
  • پر فروشترین کتاب ها
  • تباهـــــــــی و پوچـــــــــــــــی
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2433
  • کل نظرات : 2292
  • افراد آنلاین : 108
  • تعداد اعضا : 421
  • آی پی امروز : 255
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 1,477
  • باردید دیروز : 832
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,402
  • بازدید ماه : 5,136
  • بازدید سال : 21,425
  • بازدید کلی : 685,734