منشى: آقاى جاويد... بفرماييد داخل
نوبت شماست
تق تق تق صداى در بلند شد
دكتر: بفرماييد
جاويد: سلام آقاى دكتر
دكتر : سلام پسرم بيا بشين
جاويد در حالى كه به سمت صندلى ميره تو قلبش
سوزش شديدى رو حس ميكنه
دكتر : خوب مشكلت چيه؟
جاويد : آقاى دكتر چند وقت قلبم درد گرفته مدام
حس ميكنم الان كه از كار وايسه
دكتر : از كى اينجورى شدى؟
جاويد : از همون روز...
حرف جاويد تمام نشده به فكر فرو رفت و
با خودش آن روز لعنتى را مرور ميكرد همان روزى
كه جلوى چشمانش هر چه داشت و نداشت را يكجا باخت
همان روزى كه با كلى شوق و ذوق آمده بود تا بعد از مدت ها
عشقش را ببيند ولى تنها چيزى كه ديد خيانت بود ...
جاويد در گذشته بود كه با صداى دكتر به خودش آمد
دكتر: پسرم؟!؟! كجايى؟!؟!؟ پرسيدم كدوم روز؟
جاويد در حالى كه زور ميزد جلوى گريه اش را مثل هميشه
بگيرد با صدايى گرفته گفت: ببخشيد
دقيق نميدونم چند هفته پيش بوده؟!؟! يا چند ماه پيش؟!؟
دكتر : بسيار خوب برو همين پايين اين عكسى كه مينويسم و بگير بيار ببينم
دكتر در دفترچه نوشت و جاويد بدونه كوچكترين صحبتى
بيرون رفت و چند ساعت بعد باز به مطب بازگشت
از خلوتى مطب متعجب شد حتى منشى هم نبود
فقط دكتر در دفترش نشسته بود دكتر
جاويد را كه ديد گفت : پسرم؟!؟ دير كردى منتظرت موندم تا الان كه بياى
جاويد: بقيه كجان؟
دكتر : رفتن خونه
جاويد : شما واسه چى موندين؟
دكتر : منتظر تو بودم عكس ها رو گرفتى؟
جاويد : بله ايناهاشن
دكتر عكس ها را برداشت و چند دقيقه اى مات و مبهوت
به آن ها نگاه كرد باورش نميشد جاويد قلبش سالم است
با خود ميگفت پس چرا انقدر رنگش پريده است؟
چرا چشمانش مانند كاسه اى از خون ،قرمز، است؟
جاويد: آقاى دكتر چيزه خاصى هستش؟
دكتر سكوت كرد
جاويد : آقاى دكتر صداى منو ميشنوين؟
باز هم سكوت دكتر بود كه حرف ها را ميشكست
دكتر دفترچه را برداشت چيزى در آن نوشت و از اتاق بيرون رفت
جاويد متحير مانده بود دفترچه را برداشت و باز كرد
ناگهان بغض غرور او را در هم شكست و اشك هايش جارى شد
دكتر چه در جاويد ديد كه در دفترچه نوشته بود
((((((( گريه كن )))))))))