loading...
سایت گروهی عاشقانه
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 33 چهارشنبه 11 تیر 1393 نظرات (0)

فصل چهارم ، پنجم ، ششم و هفتم رمان کسی می آید نوشته مریم ریاحی

 

kasi miayad فصل چهارم ، پنجم ، ششم و هفتم رمان کسی می آید نوشته مریم ریاحی

فصل4

 


هر سال محرم، حال و هوای محل حسابی عوض می شد… حسام با رفقایش پرچم های سیاه را علم می کردند و بالای در هر خانه ای یک پرچم می گذاشتند… حسام که سردسته ی بچه مثبت های محل بود همه ی این جور کارها را بادل و جان انجام می داد… به هرکس هم هر نوع سفارشی م یکرد فوری انجام می شد…
در این طور موارد که حسام رئیس بود و کاری برای محل انجام می دادند تا خورشید صدای او را از توی کوچه می شنید… دوان دوان توی حیاط می آمد و روی پله های حیاط می نشست و گوش تیز می کرد تا شاید از گفتگوی مبهم حسام با بقیه چیزی دستگیرش شود!!
روی پله ها نشسته بود که مهرداد کلید انداخت و وارد شد و گفت:« جوجو برو خونه. توی حیاط فعلا نیا!! بچه ها دارن پرچم می زنن!!»
خورشید که ته دلش از شنیدن خبر مهرداد مالش رفته بود در حالی که سعی داشت هیجان خود را پنهان کند پرسید:« کی؟!»
مهرداد:« الان»
خورشید:« تو کمکشون نمی کنی؟!»
مهرداد:« نه… حسام خودش بالا می ره می ترسه کسی بیافته… منم می خوام دوش بگیرم… خیلی کار دارم… و پله ها را به سوی خانه بالا رفت…»
خورشید از شدت خوش حالی نزدیک بود فریاد بزند!! به سرعت داخل خانه دوید و گفت:« مامان؟!… سبزی ها رو نشستی؟!»
مامان مهری:« مگه سبزی داشتیم؟!»
خورشید:« نداشتیم؟!… کاهو چی؟! نداریم؟!»
مامان مهری با تعجب به او نگاه کرد و گفت:« واسه چی می خوای؟!»
خورشید:« هیچی… گفتم اگه شستنی داری… بده بشورم!!… حوصله ام سر رفته.»
مامان مهری:« هاون اونجاست مادر… برو آب بریز توش و مشغول شو!!»
خورشید که دل توی دلش نمانده بود و همه ی حواسش آن بیرون بود گفت:« مامان تورو خدا!!»
مهرداد وارد آشپزخانه شد و گفت:« چته؟! واسه چی التماس می کنی؟»
مامان مهری:« راستی خورشید باغچه رو آب دادی؟!»
خورشید طوری به سمت حیاط دوید که مهرداد بلند گفت:« شصت پات نره تو چشمت!!»
خورشید اما بی توجه به سرو ضدای مهرداد پابرهنه به حیاط دوید و شلنگ را برداشت و آب را باز کرد… تمام تنش پر از ضربان و کوبش بود… آب را با فشار به طرف گل ها و درخت های توی باغچه گرفت. پشت به در حیاط ایستاده بود و تمام حواسش معطوف صداهای طرف دیگر حیاط بود. می دانست هر لحظه ممکن است حسام بیاید بالای در خانه اشان برای نصب پرچم. صدای مردانه حسام که از بالای دیوار می گفت: یا الله، خورشید را به خود آورد. حسام بدون آن که نگاهی به داخل حیاط بیاندازد. چرخی زد و پشت به حیاط بالای دیوار نشست و رو به کوچه، بلند گفت:« محسن… بیارش… بدش به من آهان!!» و به سختی چوب پرچم را گرفت… خورشید به او زل زده بود… اما حسی درونش می جوشید که باعث می شد به هیچ چیز فکر نکند… یک دفعه تصمیم گرفت!! و شلنگ آب را به روی حسام نشانه رفت حسام غافلگیرانه سعی کرد تعادلش را حفض کند… اما آب با فشار به سر و روی او می ریخت.حسام دستپاچه و حیرت زده چند لحظه پرچم به دست عقب و جلو رفت تا تعادلش را حفظ کند اما تلاشش بی حاصل ماند و ناگزیر به داخل حیاط پرید… درست وسط حیاط بود و مقابل خورشید… هنوز پرچم خیس شده در دست حسام بود… برای لحظه ای چشم در چشم هم افتادند… حسام با موها و لباس های خیسش و نگاهی که نمی شد فهمید چه حسی دارد خیره به خورشید مانده بود… نگاهی که از آن غضب و شرم و عشق همگی با هم پیدا بود… خورشید شلنگ را رها کرد و به سرعت به طرف بالا دوید… حسام از جا برخاست و در حیاط را باز کرد و بیرون رفت…
مامان مهری وقتی به حیاط رفت با خود گفت:« خورشید نمیری… همه حیاط رو خیس کردی!!»
خورشید اما نمی فهمید در آسمان است یا روی زمین…؟! نه چیزی می شنید و نه چیزی می دید… تنها تصویری که جلوی چشم هایش مانده بود و پاک نمی شد چشم های حسام بود…!! جلوی آینه ایستاده بود و خودش را تماشا می کرد… با خودش گفت:« دیگه تموم شد… اگه هر چی بود تموم شد…!! محاله دیگه حسام حتی یه نگاه به من بندازه… با این کاری که کردم… همه چی تموم شد!!» دوباره خودش را نگاه کرد… نگاهی به لباسش انداخت پیراهن گلداری که خاله سیمین برایش دوخته بود خیس بود… و موهای لوله لوله اش که تا کمرش می رسید دور و برش پخش و پلا بودند… قیافه اش مثل بچه های شر و شیطان شده بود و اصلا به ـن شکل و شمایل نمی آمد که سال آخر دبیرستان باشد…
مغموم و نادم از کرده خود دو زانو بر زمین نشست… و با خود گفت:« حالا حسام درباره ی من چی فکر می کنه؟!… حتما ازم متنفر شده… حتما با خودش گفته چه دختر سبک و بی خودیه این خورشید!!…»
به حسام که فکر می کرد تصویرش جلوی چشم هایش می آمد… قدش از همه بلندتر بود… چهار شانه بود با اندامی متوسط نه خیلی لاغر و نه خیلی چاق موهای پرپشتش صاف و سیاه بودند و خوش حالت و چشم های سیاهش خوش مدل بودن و جذاب… با ابروهایی که انتهایش کمی به سمت بالا بود… و لب های برجسته ای که مثل لب های مهرداد بود… با بینی مردانه ی خوش فرمش… خورشید ناخواسته به تصویری که جلوی چشم هایش آمده بود لبخند زد و بعد یاد نگاهش افتاد… نگاهی که حسام چند دقیقه ی پیش توی حیاط به او انداخته بود… خورشید همان طور دو زانو روبروی آینه ی قدی نشسته بود و تکان نمی خورد که مهرداد همان طور که روی سرش حوله بود داخل اتاق شد و گفت:« جوجو؟! چرا این طوری نشستی؟!… چرا لباست خیسه؟!… جن دیدی؟!…»
خورشید:« مهرداد سر به سرم نزار… حوصله ندارم…»
مهرداد:« ترسیدم دیوونه…!! فکر کردم جن دیدی!!»
و بعد نگاهی به آینه ی قدی روبروی خورشید انداخت که عکس خورشید توی آن بود… خنده قشنگی کرد و گفت:« ای بابا… حدسم درست بود که…!! جن دیدی!!…»


فصل 5

 

مهری خانم تند تند وضو گرفت و چادر به سر کرد و گفت:« خورشید جان… بجنب! وضو بگیر. دیگه بریم!»
خورشید:« من نمی یام… یعنی… الان نمی یام!…»
مامان مهری:« چرا؟… پس کی می یای؟!»
خورشید:« شما دعاهاتون و بخونید مرثیه خونی بکنید… من بعدش می یام… از الان بیام خسته می شم دیگه نمی تونم تا صبح بیدار بمونم.»
مامان مهری جوراب هایش را بالاتر کشید و کفش ها را پوشید و گفت:« حالا کی گفته تا صبح بیدار بمونی؟! شب احیاء که نیست مادر!!»
خورشید:« آخه سحر گفته پیشش بمونیم… تازه اگه خاله سیمین اینا بیان پشت در می مونن.»
مامان مهری:« اونا می دونن خونه ی ایران خانومیم دیگه!!»
خورشید:« می خوام با پری بیام.»
مامان مهری:« خیلی خب بابا… خواستی بیای درو ببند… مهرداد و بابات کلید دارن…»
آن شب، شب تاسوعا بود… سر و صدای هیات های عزاداری غوغا کرده بود با این که خورشید خیلی دوست داشت بیرون برود و تماشا کند اما از دیدن حسام در هراس بود و خجالت می کشید. منتظر بود که پری بیاد تا حداقل کسی کنارش باشد!!
آن شب مثل هر سال خانه ی سحر، حلیم نذری می پختند. همسایه ها همگی کمک می کردند… باید تا صبح بیدار می ماندند و به نوبت حلیم را هم می زدند و مواظب بودند تا ته نگیرد… قاسم اقا پدر سحر و ایران خانم مادر سحر از عصر آن روز مشغول بردن و آوردن وسایل پختن نذری به خانه بودند. سحر به خورشید گفته بود که حسام در آوردن همه ی لوازم به خانه ی آن ها کمک کرده و در کنار قاسم آقا بوده…
خورشید هر لحظه قند در دلش آب می کرد و مشتاق تر از پیش در آرزوی رفتن به خانه ی سحر لحظه شماری می کرد… اما حالا که موقع رفتن شده بود بدون پری نمی توانست انگار می خواست پشت سر پری پنهان شود تا حسام او را نبیند!!
خاله سیمین و پری امدند… پری طوری ذوق زده آغوشش را برای خورشید باز کرد که انگار وارد بهشت شده خاله سیمین خورشید را بوسید و گفت:« علی و آقا محمود سلام رسوندن…»
خورشید:« چرا نیومدن؟!»
خاله سیمین:« امسال خواهر محمود آقا نذری داره… رفتن کمک… و با چشم غره به پری گفت:« این ذلیل مرده که نگذاشت بریم اونجا!!»
خورشید خندید و گفت:« خاله بری اون جا چی کار؟»
مامان مهری ام این جا تنهاست… خاله سیمین:« پس کجاست؟…»
خورشید:« رفته خونه ی سحراینا گفت شما هم برید اونجا…»
خاله سیمین وضو گرفت و رفت…
پری:« خب؟ چه خبر؟!»
خورشید:« همون گندی که برات تعریف کردم!! آبروی خودم و بردم!!»
پری:« حالا این چه کاری بود کردی؟!»
خورشید:« چه می دونم… ازش حرصم گرفته بود… یه دفعه زد به سرم!!»
پری:« تو اصلا دیوونه ای!!»
خورشید:« حالا چی کار کنم؟! خجالت می کشم برم خونه ی سحراینا…»
پری:« تورو خدا مسخره بازی در نیار… برو لباست رو بپوش بریم…»
خورشید نگاه منتظر و مشتاق پری را دید و دیگر حرفی نزد… حاضر شد و چادرش را سر کرد و با پری راه افتاد…
حیاط بزرگ خانه سحر شلوغ بود… مردها همگی سیاه پوش امام حسین بودند. ته ریش های درآمده ی آن ها حکایت از غم دل می کرد. صدای بوم بوم طبل ها دل ها را می لرزاند و خبر از واقعه ی بدی می داد… صدای همهمه ی خانم ها از داخل خانه می آمد… انگار مراسم مرثیه خوانی شان به اوج رسیده بود… دیگ بزرگ محتوی حلیم تازه روبراه شده بود و آتش، صدای جرق جرق هیزم ها را درۀورده بود… بوی خوش اسفند فضا را عطرآگین کرده بود. سحر به محض دیدن پری و خورشید به سویشان آمد و گفت:« بچه ها بریم بیرون؟!»
پری:« آره آره… بدو چادرت و بردار…»
سر کوچه شلوغ بود و پر سر و صدا… هیات های عزاداری با علامت های بزرگ و پر ابهت همراه سینه زنان و زنجیر زنان خیابان را بسته بودند.
و صدای نوحه خوان ها در هم ادغام شده بود. خورشید برای لحظه ای خود را از یاد برد… و غرق تماشا، گوشه ای ایستاد… گویی صدای طبل ها، قلبش را از جا می کندند و دلشوره ای عجیب و باورنکردنی به جایش پر می کردند.
صدای پری او را از عالم عجیبی که واردش شده بود بیرون کشید.
پری:« خورشید… حسام…اوناهاش!!»
و شنیدن نام حسام او را به دنیای دیگری برد… برای لحظه ای ندانست چه می کند!! از پری و سحر فاصله گرفت و نگاه سریعی به جمعیت انداخت… پری نزدیکش رفت و گفت:« روبروته!!» و خورشید با نگاه به مقابلش سست و بی حال درجا وارفت… برای لحظه ای نگاه حسام را دید و دیگر هیچ انگار آن لحظه هم کاملا تصادفی نگاه حسام، چشم های خورشید را غافلگیر کرد… حسام در کار خود غرق بود و به جمعیت عزاداران شربت می داد… صورتش گویی تکه ای از ماه بود… نورانی و پرجذبه… نگاه سیاه غم دارش، پر از نجابت بود… و این را همه می دانستند و خورشید بیشتر از همه…
با این همه انتظار دیگری داشت… دلش می خواست حسام هم محو تماشای او شود… دلش می خواست حسام شربت دادن را رها کند وم به سوی او بیاید… اما ایمان بود که سینی را از او گرفت و به طرف پری و سحر رفت… خورشید نگاه رنجیده اش را به حسام داد… اما حسام بی توجه به او به سوی زنجیرزنان رفت و زنجیر گرفت… بعد زنجیرزنان در مین عزاداران گم شد… خورشید با دلی پرکینه، آهی از سر بیچارگی سر داد و سعی کرد دلخوریش را نشان ندهد که پری و سحر بویی نبرند… دلش گرفته بود و دوست داشت گریه کند… احساس تنهایی می کرد… می دانست حسام تا نیمه های شب نخواهد آمد…
ایمان شربت را جلوی خورشید گرفته بود… ایمان:« بفرمایید…»
خورشید تشکر کرد و گفت:« مرسی… من نمی خورم… قبول باشه…»
ایمان:« ببخشید… مهرداد کجاست؟!»
خورشید:« با آقا جونم رفته مسجد بالا…»
ایمان:« پس بر نمی دارید…؟!»
خورشی نگاهی به پری انداخت و رو به ایمان گفت:« من نه!! اما فکر کنم دختر خاله ام یکی دیگه می خواد…» هم پری و هم ایمان سرخ سرخ شدن!! ایمان به سوی پری رفت و پری با خجالت تمام یک شربت برداشت و تشکر کرد… ایمان به سرعت آن ها را ترک کرد… پری و سحر به سوی خورشید آمدند…
پری:« زهرمار بگیری… آبروم بردی!!»
سحر ریز ریز می خندید…
پری:« بسه دیگه… تو چته؟!»
سحر:« آخه قیافه ایمان خیلی خنده دار شده بود!!»
پری:« من که دیگه تمام علایم حیاتی ام قطغ شده بود!!»
خورشید:« بچه ها من یه سر می رم خونه… دوباره برمی گردم…»
پری که هنوز هیجان زده بود گفت:« کجا می خوای بری؟!… تازه اومدیم…»
خورشید عصبی بود و حال و حوصله ی آن جا ایستادن را نداشت… اکثر بچه های محل او را می شناختند و سعی داشتند به نحوی توجه او را به خود جلب کنند… با این که هر کدامشان با بودن حسام جرات خودنمایی نداشتند… اما در نبود او تمام تلاششان را می کردند این خورشید بود که به هیچ نگاهی توجه نمی کرد… خیلی ها دورادور مراقبش بودند و دلشان می خواست برای لحظه ای خورشید هم توجهی بکند… وقار او زیبایی اش را خیالی و دست نیافتنی کرده بود… و همه ی آرزوی خورشید… همه ی توجهش به کسی بود که سعی می کرد همیشه بی تفاوت باشد… خورشید اما نمی توانست آرام بنشیند… او دوست داشت برای داشتن حسام مبارزه کند… او دوست داشت هم چنان منتظر روزی بماند که حسام عاشقانه نگاهش می کند و می گوید:« دوستت دارم»
پری و سحر هم چنان پچ پچ می کردند و جمعیت را در پی یافتن آشنای جدیدی می کاویدند… راجع به هرکسی نظری می دادند…
پری یک دفعه متوجه ی خورشید شد گفت:« خورشید اگه حوصله نداری بریم؟!»
سحر:« ما هم می اییم… صبر کن…»
خورشید که دلش می خواست چند لحظه تنها باشد گفت:« نه… زودی می میام برم ببینم مهرداد اومده یا نه؟! ایمان کارش داشت…»
پری:« باشه… اگه دیر کنی ما هم می آییم آ…»
خورشید چادر را روی سرش جابجا کرد و آماده شد از لابلای جمعیت راهی برای رفتن پیدا کند… همه به طرز عجیب و غربی در رفت و آمد بودند… پیاده رو جای سوزن انداختن نبود و بدتر این که موتور سواران، راه را بند آورده بود و از میان جمعیت ویراژ می دادند و با سرو صدای زیادی می رفتند و می آمدند… انگار تنها هدفشان جمع کردن یک مشت توجه بود…
خورشید بی توجه نسبت به عبور و مرور موتورها سعی می کرد بر سرعتش بیافزاید تا زودتر از آن جا خلاص شود… فاصله چندانی از پری و سحر نگرفته بود که صدای سحر راشنید:« خورشید… خورشید… » خورشید کهنگاه به سحر داد برای لحظه ای از خودش و چادرش غافل شد… گوشه ی چادرش به موتور یکی از موتورسواران که با صدای مهیب گازش اعصاب همه را به هم ریخته بود گیر کرد و با کشیدن خورشید پاره شد…
برای لحظه ای نگاه موتورسوار و نگاه خورشید به سوی چادر رفت!!
خورشید با عصبانیت تمام دلش خواست بر سر و صورت موتوری بکوبد… موتور سوار به سرعت از موتور پیاده شد و گفت» خانم… معذرت می خوام… ببخشید… آخه شما یک دفعه چادرتونو رها کردین!!»
خورشید:« آخه توی این پیاده روی به این باریکی، جای موتور سواریه؟! اونم میون این جمعیت؟!»
موتور سوار خیره به خورشید ماند… هیکل درشت بود و با قدی متوسط… موهایش بلند بودند… با چشمانی روشن و جذاب و ابروهای بلند و باریک… و یک بینی قلمی… هنوز خیره به خورشید بود… خورشید اما عصبی بود پری و سحر فوری کنارش امدند و پارگی چادرش را بررسی کردن.
سحر:« عیب نداره… من فکرکردم پات چیزی شده… خدارو شکر که چیزی نشده!!»
خورشید به موتوری که دوباره معذرت خواهی می کرد نگاهی کرد و گفت:« اشکال نداره آقا… دیگه کاریه که شده…»
هنوز مشغول تعارفات بودند که حسام جمعیت را کنار زد و کنار مرد قرار گرفت خورشید که قالب تهی می کرد… زبانش بند آمد و رنگ از صورتش پرید. حسام نگاهی به خورشید انداخت و بعد به موتوری گفت:« چی کار کردی آقا؟!»
به نظر می رسید حسام بسیار عصبانی است. خورشید تا آن لحظه هیچ گاه عصبانیت حسام را ندیده بود… حسام رو به خورشید گفت:« چی شده؟!»
خورشید نفس زنان گفت:« چادرم گیر کرد به موتور این آقا… پاره شد…»
حسام:« خودتون که چیزی اتون نشده؟!»
خورشید که از خجالت رو به مرگ بود به سرعت علامت منفی داد… و در ناباوری فقط به حسام زل زد…
موتور سوار که از حضور نا به هنگام حسام با آن لحن ستیزه جویانه اش یکه خورده بود عصبی بهنظر می رسید گفت:« شما؟!»
حسام رو به دخترها گفت:« شما برمایید…»
ایمان به سویشان می آمد تا ببیند جریان چیست… نگاه پری افسوس خوران با او رفت… پری و سحر جلوتر از خورشید می رفتند. خورشید لحظه ی اخر با نگاهش به حسام، تشکر کرد و راه افتاد. از خوشحالی پاره شدن چادرش را فراموش کرده بود… پری و سحر پچ پچ کنان می خندیدند.
خورشید:« چتونه؟ بگین ما هم بخندیم!!»
سحر:« شما که نزده می رقصید… نیاز به شنیدن حرف های ما ندارید!!»
خورشید که شعف از نگاهش مشهود بود گفت:« تا کور شود هر آن که نتواند دید.»
سحر:« الهی آمین!!»
پری:« این حسام خانت یه جوری رفت که من پیش خودم فکر کردم رفت تا خود صبح!!»
سحر:« نه بابا… به آقا جونم گفته که شب کنار دیگ بیدار می مونه.»
خورشید:« راست میگی؟!»
سحر:« اره بابا… محسن و مهرداد هم هستن!!»
پری:« ایمان چی؟»
سحر:« اونم هست!»
خورشید و پری با هم جیغ خفیفی از خوشحالی کشیدند.
پری:« راستی چادرت خیلی پاره شد؟!»
خورشید پارگی را نشان داد. سحر:« وای افتضاحه!!»
خورشید:« چی کار کنم؟! چادرهای مامان مهری واسم خیلی کوتاهند!!»
سحر:« حالا امشب بیا بریم خونه ما بعدا یه فکری می کنیم!»
خورشید:« این طوری؟! محاله!! می رم مانتو بپوشم…»
سحر:« مهرداد یه چیزی نگه!!»
خورشید:« بی خود م یکنه!! چند لحظه صبر کنید من برم لباس بپوشم بیام.»
بعد از دقایقی خورشید مانتو و روسری پوشیده بازگشته بود…
هر سه به خانه ی سحر رفتند… مراسم زیارت عاشورا و مرثیه خوانی تمام شده بود خاله سیمین و مامان مهری همراه ایران خانم، کنار دیگ نشسته بودند خورشید نگاهی چرخاند تا ببیند فاطمه خانم مادر حسام را می بیند؟! که فاطمه خانم از در وارد شد… همگی به احترامش برخاستند و سلام و علیک کردند. قاسم آقا پدر سحر پیش آمد و گفت:« فاطمه خانم…؟! آقا حسام کجان؟!»
فاطمه خانم:« حسام چند دقیقه پیش اومد خونه…»
قاسم آقا:« بهتون نگفت امشب میاد یا نه؟!»
فاطمه خانم:« این حرفا چیه قاسم اقا… معلومه که میاد… وظیفه اشه… این شب ها بیدار نباشه پس دیگه کی بیدار بمونه؟!»
قاسم آقا:« به خدا شرمنده اشم… همین طوری هم خیلی به ما کمک کرده…محسن و مهرداد هم هستن… اما خدایی من دیگه توان ندارم سرپا باشم…»
سحر:« آقاجون ما همه هستیم.»
قاسم آقا:« دست شما هم درد نکنه دخترم…»
فاطمه خانم با دخترها سلام و علیک کرد و کنار مادرها نشست… مامان مهری نگاهی به خورشید انداخت و پرسید:« پس چادرت کو؟!»
خورشید یواش گفت:« پاره شد مامان!!»
مامان مهری:« واسه چی؟!»
پری:« خاله… سرکوچه بودیم یه موتوری از کنار خورشید رد شد و چادرش و پاره کرد..»
مامان مهری:« وای خدا مرگم بده… خودت چیزیت نشد؟!»
خورشید با لبخند گفت:« نه مامان… هیچی ام نشده؟!»
بحث هول و هوش موتورسوارها همچنان داغ بود که حسام در زد و وارد شد… پری زیر لب گفت:« آهان صاحبش اومد؟!»
و خورشید و سحر خندیدند… منظور پری صاحب نذری بود… چون می دانست قرار است بیدار بماند… حسام با همه سلام و علیک کرد و طبق معمول بی آنکه نگاهی به گروه دخترهابیاندازد دست به کار شد… کف گیر بزرگی برداشت و شروع به هم زدن حلیم کرد… خورشید خوشحال و دلگرم نگاهش می کرد… از دیدن تمام کارهای حسام لذت می برد، دوست داشت خیره به او بماند و یک لحظه هم دست از تماشایش بر ندارد.
پری زیر لب غرید و یواشکی به او زد و گفت:« خورشید…!!»
خورشید آهسته نگاه برگرفت و با لبخندی به زمین خیره ماند… بعد از دقایقی خانم ها خداحافظی کنان آماده ی رفتن شدن. محسن و مهرداد و حسین آقا پدر خورشید هم زمان رسیدند… مهرداد با دیدن خورشید لب ها را جمع کرد و به سویش رفت… هر وقت عصبی می شد لبهایش را جمع می کرد… از حسام کمی کوتاهتر بود و چون ورزش می کرد پرتر…موها را کوتاه کرده بود، موهای پرپشت سیاهش تیزتیز بودند و چهره اش را امروزی می کردند… چشم هایش مثل چشم های خورشید درشت و سیاه و خوش حالت بودند و لب های برجسته اش با نمک نشانش می داد پوستش تقریبا روشن بود اما نه به روشنی خورشید… در کل به خورشید شبیه بود و لی در ابعاد مردانه.
مهرداد:« خورشید؟!… چادرت کو؟!»
خورشید دوباره با بی حوصلگی قصه ی چادر را که حالا تکراری شده بود تعریف کرد…
مهرداد:« موتوریه کی بود؟! نشناختیش؟!»
خورشید:« نه…»
حسین اقا پدر خورشید رو به جمع گفت:« خب، امشب کیا می خوان بیدار بمونن؟»
سحر:« حسین آقا، ما دخترا بیدار می مونیم…»
مهرداد:« منم که هستم…»
محسن:« منم همین طور»
پری اهسته گفت:« ایمان کجاست؟»
که یکدفعه حسام گفت:« ایمانم هست…»
حسین آقا:« خب پس خدانگه داره این جوونای کاری رو، اجر همه اتون با حضرت اباالفضل…»
قاسم اقا:« پس ما میدونو خالی کنیم… ببینیم صبح چی تحویل می گیریم؟!»
ایران خانم:« صبح پانشیم ببینیم همه اتون خوابتون برده؟!»
قاسم آقا:« دو سه ساعت دیگه اذان صبحه… من اون موقع که بیدار بشم دیگه همگی می تونین بخوابین…»
مامان مهری رو به دخترها گفت:« دخترا؟! امشب نکنه بخندیدها؟! سنگ می شین به خدا!!» همان لحظه دخترها خندیدند…
مهرداد:« مامان تو که جوک اولو خودت گفتی!!»
و دخترها دوباره خندیدند…
مهری خانم رو به حسام گفت:« آقا حسام هرکدوم خندیدند بیرونشون کن…»
حسام لبخند کمرنگی زد و گفت:« چشم مهری خانم… خیالتون راحت!!»
و دخترها باز خندیدند…

فصل 6

 

نیمه شب بود… صدای سوختن هیزم های زیر دیگ بزرگ تنها صدایی بود که می آمد… دخترها هرکدام در فکر خودشان بودند و به جایی خیره… هر سه روی پله های ورودی حیاط نشسته بودند… پسرها هم دور حوض نشسته بودند مهرداد چیزی تعریف می کرد گاه ایمان هم بالاخره آمده بود همراهی اش می کرد… و گاه خمیازه می کشید… اما حسام انگار آنجا نبود. لحظه به لحظه به دیگ سر می زد و مواظب بود ته نگیرد… آتش زیر دیگ را بررسی می کرد خورشید با دقت حرکات او را می پایید… با این که عادت نداشت شب ها زیاد بیدار بماند… اما آن شب انگار خواب از چشم هایش گریخته بود و قصد بازگشت نداشت. ایران خانم روی تخت چوبی بزرگ گوشه ی حیاط که روی آن فرش پهن شده بود چند بالش و چند پتو گذاشته بود برای پسرها، که هرکدام خسته شدند استراحت کنند… ایمان اولین نفری بود که به سوی تخت چوبی رفت… یک بالش برداشت و از همه معذرت خواست… پری خمیازه ای کشید و زیر لب گفت:« مردم از این همه ابراز احساس!!»
سحر انگار که با خودش حرف می زد زیر لب گفت:« طفلکی مهرداد هم خوابش گرفته… »
خورشید نگاه زیرکانه ای به سحر انداخت و گفت:« آخی!! طفلکی نمی دونم فقط چرا این قده حرف می زنه!!»
سحر بی توجه به خورشید چادرش را جابه جا کرد و آهسته به سوی مهرداد و محسن رفت و گفت:« محسن شما آقا مهرداد رو ببر کمی استراحت کنید…»
محسن:« شما چی؟! نمی خواین بخوابین؟!»
مهرداد سر کشید و نگاهی به خورشید که غرق در تماشای حسام بود انداخت و سری تکان داد و گفت:« پاشو محسن فعلا خوابشون نمی یاد… پاشو بریم یه کم استراحت کنیم… و رو به حسام گفت:« حسام تو نمی خوای یک کم استراحت کنی؟! من هستم آ!!»
حسام لبخندی زد و گفت:« دست شما درد نکنه… من خوابم نمی یاد خسته هم نیستم…»
مهرداد:« پس شب بخیر فعلا، خسته بودی صدام کن…»
خورشید هنوز به حسام خیره بود… با خود می گفت: خاک بر سرت خورشید!! به چی نگاه می کنی؟! اون که اصلا نگاهت نمی کنه… خدایا… چی توی وجود این آدمه؟! به خدا اگه سنگ بود زیر این نگاه ها آب شده بود… این دیگه کیه!! دلش می خواست آن قدر شهامت داشت که آن جا را ترک کند و به خانه برود و بخوابد… اما مگر می شد؟! حسام آن جا باشد…!! بیدار باشد!! و این تنها شب زندگی اش که او اجازه داشت در خانه نباشد. همه چیز را بی خیال شود؟!! مهرداد و محسن هم خوابیدند…
سحر به دیوار تکیه داده بود و چرت می زد… پری هم خمیازه می کشید و سعی داشت هنوز حرف بزند… فقط خورشید بود که ساکت و بیدار، بیدارتر از همیشه نشسته بود…
پری:« بچه ها نمی خواین حلیم رو هم بزنین و نیت کنید؟!»
سحر:« اول نیت می کنند، بعد هم می زنن!!»
پری:« چه می دونم حالا!!… مگه چه فرقی داره!!»
سحر:« پاشو… پاشو بریم هم بزنیم… خوابمون بپره…»
پری رو به خورشید گفت:« خورشید پاشو…»
خورشید اما هنوز نشسته بود… حسام تا حس کرد دخترها برای هم زدن حلیم می آیند از دیگ فاصله گرفت و گفت:« خانم ها… فقط مراقب باشین… سعی کنید دو نفری گف گیر رو بلند کنید…»
پری:« نه آقا حسام…!! من می خوام تنهایی هم بزنم… ممکنه نیت هامون با هم تداخل داشته باشه!!»
حسام خنده اش گرفت… اما خود را کنترل کرد و گفت:« باشه… اگر تنهایی می تونید هم بزنید… بزنید…!! فقط مواظب باشید…»
پری چادرش را دور کمرش پیچید و کف گیر را گرفت… کف گیر به قدری سنگین بود که نزدیک بود تعادلش را به هم بخورد!!!
حسام سری تکان داد و گفت:« خانم… مواظب باشین…»
پری خنده ی ریزی کرد و با سماجت کف گیر را دوباره در دست گرفت و گفت:« مواظبم،مواظبم» کف گیر را داخل دیگ کرد… گویی وزنه ای به سنگینی هزاران تن به آن بستند!! حتی نتوانست کمی آن را به جلو هل بدهد… نگاهی از سر عجز به حسام انداخت و گفت:« آقا حسام این که تکون نمی خوره؟!!»
حسام:« من که گفتم دوتایی کف گیر رو بگیرین… انشاءالله که نیت هاتون تداخل نمی کنه!!»
سحر:« آقا حسام راست می گن… بیا با هم، هم بزنیم… و هر دو با تمام توان کف گیر را تکان دادند…»
سحر:« وای چه سنگین شده…چه قدر سخته!! آقا حسام؟! شما چه جوری از سر شب تا حالا این همه هم می زنین؟! یک جوری هم می زنین آدم فکر می کنه خیلی راحته!!» حسام سکوت کرد…
پری گفت:« سحر… نیت کن نیت هامون قاطی نشه یه وقتی!! این قدر حرف نزن!!»
حسام لبخند کمرنگی بر لب نشاند و بی اختیار نگاه خورشید را غافلگیر کرد… خورشید خجالت کشید و نگاه بر زمین دوخت…
پری رو به خورشید گفت:« خورشید پاشو بیا… ما هم زدیم…»
خورشید:« من یک کم دیگه صبر می کنم می خوام موقع اذان هم بزنم…!!»
سحر در حالی که به سوی خورشید می رفت گفت:« چیه؟! می خوای پارتی بازی کنی؟!»
خورشید با لبخند گفت:« آره!!»
پری نزدیکش شد و گفت:« مگه الان ساعت چنده؟!فکر کنم نزدیک اذانه دیگه!!»
و بعد رو به حسام پرسید:« آقا حسام چه قدر به اذان مونده؟»
حسام نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:« تقریبا 7 دقیقه…» و بعد بی انکه نگاهی به آن ها بیاندازد به سوی در رفت و از حیاط خارج شد…
خورشید محکم به پهلوی پری زد و گفت:« این قدر سوال های مسخره می پرسین که فراریش دادین!»
سحر:« اِ… بابا مگه ما چی گفتیم؟!»
خورشید:« فقط جون هرکی که دوست دارید موقع هم زدن من کمکم نکنید!!»
پری نگاهش کرد و گفت:« خیلی بدجنسی!!… بمیره این ایمان مه مثل غول بیابونی افتاده خوابیده!!»
سحر رو به خورشید گفت:« تو هم همچنین، امیدوار نباش حسام برگرده… شاید رفته خونه اشون نماز بخونه…»
خورشید:« سخت در اشتباهی عزیزم… حسام سه تا دخترو این موقع شب تنها نمی ذاره جایی بره… در ثانی قراره تا اذان بیدار باشه بابات که اومد اون بره…»
همان لحظه حسام با چند سرفه ی مقطع وارد حیاط شد. خورشید با سرعت خود را جمع و جور کرد… صدای الله اکبر از مساجد بلند شد و خورشید بدون معطلی از جا برخاست… دستی به روسری اش کشید و نزدیک دیگ شد. حسام مردد مانده بود پیش بیاید یا همان عقب بایستد!! خورشید دست برد تا دسته ی کف گیر را بگیرد که حسام پرید جلو و گفت:« صبر کنید… با دستمال بگیرید… داغه…» و بعد دستمال چند لایه ی ضخیمی را دور دسته کف گیر پیچید و گفت:« از دوستاتون کمک نمی گیرین؟»
خورشید با لبخند گفت:« نه!!»
حسام:« نکنه شما هم از تداخل نیت ها می ترسید؟!»
خورشید خشنود از طنز کلام حسام لبخندی زد و گفت:« آره!!»
به سختی خودش را کنترل می کرد… حس می کرد بند بند بدنش به رعشه افتاده در دل به خودش فحش و ناسزا می گفت:« بدبخت… مگه آدم ندیدی چیه این طوری خودت رو باختی؟!» دو دستی دسته ی کف گیر را گرفت تا بتواند تکانی بدهد. کف گیر به سختی تکان کوچکی خورد… خورشید دوباره تمام نیرویش را روی کف گیر خالی کرد… و باز تکان کوچکی… خورشید با سماجت زور می زد… که دستی نیرومند کنار دستش نشست و کف گیر به زانو درامد… به فاصله چند سانتی حسام بود و دست حسام به یاریش امده بود، دیگر از خدا چه می خواست؟! حسام را برای همیشه…! پس نیت کرد:« خدایا فقط حسام…»
برای لحظه ای سر چرخاند و چشم های سیاه و گیرای حسام را به دام انداخت حسام ملتهب و مرتعش، نگاه برگرفت. خورشید به زحمت دهان باز کرد و گفت:« مرسی از کمکتون…»
حسام سر به زیر انداخت و گفت:« خلاصه باید ببخشید… اگه تداخل نیت بشه!!»
خورشید لبخند زد و چیزی نگفت…
حسام این پا آن پا کرد و عاقبت گفت:« راستی… اون مجازات خیس شدن به خاطر کدوم گناه بود؟!»
خورشید با شرمندگی گفت:« ببخشید و بعد از او فاصله گرفت…»
ان قدر در دلش از خدا تشکر کرد که بی حال شد…


فصل 7


ظرف های یک بار مصرف یکی یکی پر از حلیم داغ می شدند و به نوبت برای تزئین با دارچین و خلال بادام به صف می ایستادند. پری و سحر خمیازه می کشیدند و تزئین می کردند… اما خورشید نیروی عجیبی در خود احساس می کرد… از کاری که می کرد راضی به نظر می رسید. شب خوبی را گذرانده بود… شبی پر از رویاهای زیبا… شبی پر از حسام…!! صبح زود حسام رفته بود و باقی پسرها حلیم را پخش می کردند… ایران خانم:« فاطمه خانم تورو خدا از آقا حسام خیلی تشکر کنید دیشب تا صبح بیدار بود… اجرش با آقا ابوالفضل.»
فاطمه خانم:« اختیار دارین… حسام خودش دوست داره توی این شب ها خدمت کنه…»
مامان مهری:« فاطمه خانم؟! آقا حامد نیستند؟!»
فاطمه خانم در حالی که خنده معنی داری روی لب ها نشانده بود گفت:« نه خونه عموشه… رفته کمک اونا… اخه امشب نذری دارن…»
ایران خانم:« خبریه انشاءالله؟!»
فاطمه خانم خندید و گفت:« انگار دلش پیش دختر عموشه…»
ایران خانم:« خب یه کاری براش بکنید؟!»
فاطمه خانم:« توی فکرش هستیم… تا ببینیم قسمت چیه!!»
اخرین ظرف هم پر از حلیم شد و تزئین کرده داخل سینی قرار گرفت… مهرداد سینی را بلند کرد و رفت…
ایران خانم رو به دخترها گفت:« خب دخترا… دشتتون درد نکنه انشاءالله… همه اتون حاجت روا بشین… حالا بیایین این جا صبحانه بخورید…»
خورشید و پری و سحر روی تخت چوبی دور سفره ی صبحانه نشستند و به حلیم خوردن مشغول شدند… یواشکی به هم نگاه می کردند و پوزخندهای معنی دار تحویل هم می دادند… پری در حالی که آهسته آهسته می خندید پچ پچ کنان گفت:« فقط ما خدا می دونیم که چه دلداده هایی پای این حلیم تا صبح پلک نزدن و هلاک شدن!!»
سحر رو به خورشید گفت:« دعا کن زودتر واسه حامد کاری بکنن… اون وقت شاید به فکر حسام بیافتن!!»
خورشید خوشحال تر از آن بود که به اینده و حرف های این و آن فکر کند. حالا ان قدر تصویر از شب گذشته به یادش سپرده بود که رویا ببافد و خوش باشد.
مهرداد و محسن و ایمان هم به خانه آمدند و با راهنمایی ایران خانم برای صرف صبحانه داخل شدند. مهرداد رو به فاطمه خانم گفت:« حسام کجاست؟ صبحونه نمی خوره»
فاطمه خانم:« برای حسام بردم خونه مادر… خسته بود خوابیده…»
مهرداد داخل خانه شد… فاطمه خانم بی مقدمه رو به خورشید گفت:« خورشید جان صبحاه ات رو بخور بریم خونه ما، حمیده یه چادر داره که سرش نمی کنه… اونو بدم فعلا سرت کن… خدا کنه اندازه ات باشه…»
همه نگاه ها با تعجب سوی خورشید رفت. و نگاه خورشید متعجب تر از همه به فاطمه خانم!!… فاطمه خانم رو به مامان مهری گفت:« مگه نگفتی دیشب چادر خورشید پاره شده؟!»
مامان مهری:« اره… اما چرا زحمتش بیافته گردن شما؟»
فاطمه خانم:« چه زحمتی مهری خانم؟! چادر توی خونه ما زیاده… اصلا اگه اندازه اش نبود یه چادر نو می برم… حسام از مشهد یه قواره پارچه چادری اورده…»
مامان مهری که پاک شرمنده شده بود گفت:« وای نه! خودم هم چادر دارم… منتهی کمی بهش کوتاهه!!»
فاطمه خانم:« تعارف که نداریم… این روزا عزاداریه… می خواد بره هیات ها رو تماشا کنه… با چادر باشه بهتره… دست منم سبکه… اما بعد از عزاداری براش چادر می برم الان نه!!»
پری زیرزیرکی گفت:« مرسی تحویل بازار!!»
سحر:« مرسی مادر شوهر اینده!!»
خورشید دیگر نمی دانست حلیم می خورد یا ذوق؟!
پری:« مواظب باش قاشق رو توی دماغت نکنی؟!»
سحر:« غلط نکنم حسام گفته واست چادر بدوزه!!»
خورشید که در دلش قند ای می کرد گفت:« خدا کنه!!»
سحر:« خدا کرده عزیزجون!! بی خود نبود گذاشتی دم اذان نیت کردی!!»
پری:« حالا بسه این قدر نخور… پاشو… پاشو که مادر شوهر اینده ات می خواد برات چادر بدوزه!!»
خورشید:« وای نه… من نمی رم خونه اشون… خجالت می کشم!!»
پری:« آخی!! بمیرم که این همه خجالتی و بدبختی!! نصف شب که بدجوری رفته بودی توی چشمای طرف!!»
خورشید:« حسودای بدبخت… چشم دیدن خوشبختی منو ندارین!!»
پری:« تا کور شود هر آن که نتواند دید!!»
سحر:« تو چی می گی؟!»
پری:« برو بابا!!»
خورشید:« من که الان می رم… شما دوتا هم مثل پیرزنها بنشینید هی غرغر کنید!!»
فاطمه خانم مصرانه ایستاده بود تا خورشید را با خود ببرد. خورشید اما مردد رو به مادرش گفت:« مامان برم؟!!»
مامان مهری هم عاقبت گفت:« برو دیگه… فاطمه خانم اِن قدر لطف دارن که آدم شرمنده می شه!!»
فاطمه خانم با لبخند گفت:« دشمنت شرمنده باشه… و بعد دست خورشید رو گرفت و گفت:« بیا خورشید خانم تعارف نکن.»
خورشید به دنبال فاطمه خانم راهی شد… با خود گفت:« خدایا نه به این که در حسرت دیدنش باید بمیرم نه به حالا که این همه پشت سر هم خودت جور می کنی که ببینمش…!! خدایا شکرت!!»
صدای فاطمه خانم او را به خود اورد:« بیا تو… خورشید جان… بیا تو مادر جز حسام کسی خونه نیست… راحت باش»
این اولین بار بود که خورشید پا به خانه ی حسام می گذاشت… با این که خانه حسام اغلب اوقات مکان برگزاری کلاس های قران و مراسم مذهبی دیگر بود و تقریبا تمام اهل محل به آن جا می آمدند…!! خورشید اما هیچ گاه حوصله مراسم زنانه را نداشت… حالا هم تردید سراپایش را گرفته بود… از دیدن حسام واقعا خجالت می کشید… با خود گفت:« خدا کنه حسام هم نباشه!! اگه منو ببینه با خودش چی فکر می کنه؟! حتما میگه این دختر مثل کنه به من چسبیده… یه لحظه فرصت نمی ده نفس بکشم!!…»
اغلب خانه های آن محل قدیمی بودند… و خانه ی پدر حسام یکی از بزرگترین خانه های قدیمی آن جا بود. خانه جنوبی بود… و حیاط پشت ساختمان قرار گرفته بود. برای همین خورشید بی هیچ فاصله ای خود را داخل خانه یافت… صدای نوحه خوانی خانه را پر کرده بود… فاطمه خانم بلند گفت:« حسام جان بیداری؟! صدای ضبطت نمی ذاره صدا به صدا برسه!!»
وبعد بی آن که حسام جوابی بدهد یا پیدایش شود… فاطمه خانم دست روی شانه ی خورشید گذاشت و به سوی اتاقی او را دعوت کرد… خورشید وارد اتاق شد و روی اولین صندلی نشست خانه تمیز و مرتب بود… خورشید نگاهی گذرا به اثاثیه انداخت… مبلمان استیل فوق العاده قدیمی گوشه ی اتاق چیده شده بود… یک تابلو فرش شمایل حضرت علی به دیوار بود… و یک فرش دست باف دوازده متری لاکی رنگ کف اتاق را زینت می داد… و یک کتابخانه ی بزرگ رویروی خورشید بود… فاطمه خانم وارد اتاق شد و در حالی که چادر مشکی تاشده ای در دست داشت… چادر را به خورشید داد و گفت:« بیا مادر… خدا کنه اندازه ات باشه… پاشو سرت کن…» خورشید تشکر کنان چادر را گرفت و آن را باز کرد و روی سرش انداخت چادر حمیده هم زیادی بلند بود!!
فاطمه خانم:« بچرخ مادر…» خورشید چرخی زد و در جا خشک شد…(یکی آب قند بیاره) در خط نگاهش حسام ایستاده بود… خشکیده میان چارچوب در، اگر فاطمه خانم لب باز نمی کرد معلوم نبود آن ها تا کی همان طور می ماندند!!
فاطمه خانم:« حسام جان مادر یاالله بگو!!»
حسام گیج و دستپاچه گفت:« معذرت می خوام… من نمی دونستم شما اینجایید. فکر می کردم تنهام!!»
فاطمه خانم:« نه عزیزم تو این قدر صدای این ضبطو زیاد کردی که اگر با کل کوچه هوارکشون می ریختیم توی خونه هم نمی فهمیدی!!»
خورشید با لبخند سری تکان داد و زیر لب سلام کرد… حسام هم سر به زیر انداخت و جواب داد.
فاطمه خانم:« حسام جان برو از شربت نذری تمشب برای خورشید جون یک لیوان درست کن بیار مادر…» حسام بلافاصله رفت.
خورشید:« نه فاطمه خانم… به اندازه کافی مزاحمتون شدم… اگه اجازه بدین می رم…»
فاطمه خانم:« این حرفا کدومه دخترم؟! حالا چادرت خوب هست؟!»
خورشید:« بله… مرسی… اما… یه کم بلنده… ممکنه کثیف بشه… بهتره خود حمیده خانم سرشون کنند…»
فاطمه خانم:« نه مادر… حمیده…»
که صدای حسام نگذاشت مادر حرفش را ادامه دهد.
حسام یاالله گویان وارد شد و سینی شربت را جلوی خورشید گرفت… خورشید با هیجان بسیار شربت را برداشت و تشکر کرد. برخلاف انتظار خورشید، حسام فوری اتاق را ترک نکرد… روبروی خورشید ایستاده و گفت:« مامان؟! چرا چادر حمیده رو آوردی؟ مگه من پارچه نیاورده بودم؟!»
فاطمه خانم:« چرا مادر… اما امروز که نمی تونم توی عزای حسینی پارچه ببرم… شگون نداره!!»
حسام:« خب…»
فاطمه خانم:« خب که چی؟… من پارچه ای که آوردی رو بعد از این وقت عزاداری برای خورشید جون می برم و می دوزم خوبه؟!»
خورسید:« نه فاطمه خانم… مامانم پارچه داره…»
فاطمه خانم خندید و گفت:« می دونم عزیزم… می خوام خیال حسام راحت بشه!!!»
حسام به ناگه سرخ شد و گفت:« مامان چرا پای من و می کشی وسط؟!»
فاطمه خانم به سویش براق شد و گفت:« تو صبح نگفتی چادر خورشید دیشب پاره شده؟! تو نگفتی خوب نیست امروز و فردا با روسری بیاد؟! نگفتی هرطوری شده یه چادر براش دست و پا کنم؟!» وای که در دل خورشید چه دنیایی برپا بود…!!
حسام سری تکان داد و با چهره شرمگین و لبخند دلنشینی گفت:« یادم باشه همیشه حرفای مهم به شما بگم… راز نگه داریتون غوغا می کنه!!» و بعد اتاق را ترک کرد… خورشید نمی توانست لبخندش را پنهان کند…
فاطمه خانم پشت چشمی نازک کرد و رو به خورشید گفت:« وا این دیگه چی بود که راز نگه دار باشم یا نباشم؟! من می خواستم به دل اون کار کنم!! اصلا ولش کن مادر… شربتت رو بخور… ببین چه جوری شده… امشبه این چادر هم فعلا سرت باشه… تا خودم سر فرصت برات یه چادر درست و حسابی بدوزم… شربتت رو بخور…»
خورشید کمی از شربت را نوشید و گفت:« خیلی خوشمزه است… نذرتون قبول!!»
هیجان بازگو کردن چیزهایی که درخانه ی حسام دیده و شنیده بود برای پری و سحر آن قدر بود که دلش می خواست تا خانه پرواز کند.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • ....رفیق من سنگ صبور غم هاست....
  • سایت تفریحی مَگ پا
  • فوتو تکست
  • .♥.every thing.♥.
  • وبلاگ عاشقانه حامد
  • کتاب عشق شیرین
  • ورود بی جنبه ها ممنوع
  • عاشق مجروح
  • نويد چت
  • مها و علیشمس
  • وبلاگ اسیر زمونه
  • مهندسی عمران نجف آباد
  • پاتوق كاربران نويدچت
  • وب سایت تفریحی 9 فان
  • دلنوشته ها، يادها و خاطره های ماندگار
  • LΘƲΣ ΘΓ GΔΜΣ
  • چت
  • شادمهر کلاسیک
  • سکوت مرگ
  • برای دلم ...
  • اسرا 44
  • بروزترین سایت ایران.اهنگ مداحب اس ام اس.
  • سایت تفریحی لایک اسـ امـ اسـ
  • تـــو پـتـر یــنـهــا
  • シشهر خندهシ
  • ŁΞł Ł㋡
  • عاشقونه
  • کلبه دل فقط متن
  • رز ویدیو | دانلود کلیپ موبایل
  • تبادل لینک هوشمند و حرفه ای
  • کلیک کن تا فیلتر نشده / 18
  • سایت خبری و تفریحی یک نایس
  • §.•´¨'°÷•..× سرنوشت ×,.•´¨'°÷•..§
  • بلاگ دیزاین
  • سایت آموزشی هاش هاش
  • از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
  • برای دلم..
  • ..♥wellcome to my web♥...
  • مجله اینترنتی پونه
  • مجله اینترنتی اقاقیا
  • آهنگباز
  • ...دلنوشته
  • از شير مرغ تا جون آدميزاد
  • انرژی مثبت، روانشناسی
  • کافه عشق
  • عکسهای زیبا
  • عکس جدید
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • تصویربرداری حرارتی
  • فروشگاه اینترنتی سبد شاپ
  • سایت تفریحی و سرگرمی پیشکسوت
  • بـــــــــــمـــــــــــب خـــــــنـــــ
  • جملات زیبا و عاشقانه
  • عاشقانه امیروالهه
  • سایت عاشقانه وحید
  • تـــــــــــــــــــوپوقـــــــ♥ــــــــ
  • جملات عاشقانه
  • سکوت مرگ
  • انجمن و سایت بزرگ 168لاوو
  • دل تو موزیک
  • اس ام اس جدید و عاشقانه 94
  • ابزار رایگان برای وبلاگ
  • دانلود رایگان چهل سی
  • خرید آسان | فروشگاه اینترنتی
  • تدبردرقرآن کریم
  • دنیای من
  • دنیای اموزش و دانلود
  • سیستم بایت
  • weblog music
  • بزرگترین سایت موزیک
  • جدیدترین های اندروید|فوراندروید 93
  • نرم افزار های پولی کافه بازار
  • آموزش هک . کرک . بک ترک . بالا بردن امنی
  • دوستان مهربان
  • کلوب هواداران نیلوفر بهبودی
  • بزرگترین سایت موزیک ایران
  • اس ام اس 098
  • مطالب و عکس های داغ
  • علمی و سرگرمی
  • سایت تفریحی فان شاد
  • فروشگاه هاردی | خرید اینترنتی ارزان قیمت
  • شکارچی قلب ها
  • z موزیک
  • هرچی بخوای!!!
  • بک لینک
  • خط خطی های یه دختر دبیرستانی
  • گالری عکس شادی
  • parimehrabun
  • ارکیده دیزاینر مرجع کد و ابزار سایت
  • اسکریپت*بازی کامپیوتر*نرم افزار*اس ام اس
  • تبادل لینک رایگان
  • مجله ی اینترنتی خانواده
  • عشق من لی مینهو
  • تنهایی رضا
  • این جا همه چی درهمه
  • تنها عشق واقعی خدا
  • از دل نوشتهایم ساده نگذر
  • ღஜღیک زنم! منتظر مادر شدنم...ღஜღ
  • غمکده0011
  • جملات عاشقانه
  • بهترین وب طنز
  • یه روزایی زیر بارون با یه یاد
  • فیس جوک جدید خنده دار
  • یک تماس بی پاسخ...
  • ·•●بزن بارون●•·
  • بمب خنده
  • ** یه پسر خوشتیپ **
  • Tanha.l
  • saylent love
  • آشناي غريب
  • آشپزی مدرن
  • خآموشی
  • ♥❧عشق یعنی خدا❧♥
  • دلتنگی اعرابی
  • عجایب و شگفتی ها
  • آموزش ساخت کاردستی
  • كلوپ موزيك
  • روبینا ربنکلا
  • عکس
  • از هر دری سخنی
  • شازده کوچولو
  • یادی از روزهایی که گذشت؛ تلخ یا شیرین
  • می نگریم و می رویم
  • tak setareh
  • جهانی ک نور عشق سونامی انجا را روشن کرده
  • مراقب
  • سقوط آزاد
  • دیوونگی های ما دوتا
  • عاشقان دل خسته را فراموش نکن دنیا
  • بمب عشق
  • به سلامتی تهایی...
  • Ghalb yakhi
  • پی امستان
  • دلنوشته های یه دلشکسته
  • ♥ ♫ ♥ مهـــــــــربونی ♥ ♫ ♥
  • دانلود آهنگ جدید
  • هنرکده اول
  • هیس اره باتوام ازت بدم میاد
  • دفتر عاشقانه ما
  • جالب انگیز
  • مــدل لبـاس
  • عشق شیشه ای
  • کل کل عاشقی
  • ساحل سکوت
  • هنرکده اول
  • دل نوشته
  • جملات و عکس های عاشقانه
  • جملات و عکس های عاشقانه و دلتنگی
  • اس ام اس
  • Amin
  • بـوسـه عشـق
  • پر فروشترین کتاب ها
  • تباهـــــــــی و پوچـــــــــــــــی
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2433
  • کل نظرات : 2292
  • افراد آنلاین : 116
  • تعداد اعضا : 421
  • آی پی امروز : 254
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 1,339
  • باردید دیروز : 832
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2,264
  • بازدید ماه : 4,998
  • بازدید سال : 21,287
  • بازدید کلی : 685,596