loading...
سایت گروهی عاشقانه
آخرین ارسال های انجمن
admin بازدید : 41 پنجشنبه 05 تیر 1393 نظرات (0)

قسمت اول رمان فوق العاده بوسه تقدیر نوشته فریده شجاعی

 

boose taghdir قسمت اول رمان فوق العاده بوسه تقدیر نوشته فریده شجاعی

این رمان فوق العاده زیباست ، از دست ندین

قسمت اول

صداي مهماندار هواپيما از عالمي كه در آن غرق بودم بيرون آمدم . مهماندار اعلام كرد كه هواپيما هم اينك در فرودگاه بين المللي مهرآباد به زمين نشسته است . من كه تشنه ديدن خاك وطنم بودم  چشمانم را گشودم و بوي شهر را با تمام وجود استنشاق كردم.از پنجره هواپيما به بيرون نگاه كردم . حز سياهي و چراغ هاي باند فرودگاه چيزي نديدم . آسمان تيره و سياه بود و هيچ ستاره اي در سياهي ظلماني آن كورسو نميزد . احساس ميكردم قلب من نيز به همان سياهي آسمان بي ستاره شهرم است.

صبر كردم تا مسافراني كه هركدام مشتاقي براي ديدار داشتند زودتر از من پياده شوند سپس در حالي كه كيف كوچك دستي ام را بر مي داشتم با سستي از جا بلند شدم و به عنوان آخرين مسافر از در هواپيما بيرون آمدم . لحظه اي در پلكان هواپيما ايستادم و ريه هايم را از هوايي كه سالها به آن عادت كرده و با آن بزرگ شده بودم پر كردم و با كشيدن نفس عميقي پلكان را يكي يكي تا به آخر طي كردم و پا روي آسفالت خاكستري شهرم گذاشتم.
با اينكه فقط دو سال و نه ماه بود كه از ايران دور بودم اما حس مي كردم سالها از ديدن آن محروم بودم.
به هيچ يك از افراد خانواده ام ساعت ورودم را اطلاع نداده بودم و فقط گفته بودم ممكن است بيايم.اين را ميدانستم هم اكنون هيچ كس در محوطه منتظرم نيست و مي بايست مسافت فرودگاه تا منزل را به تنهايي طي كنم.
از قسمت بار چمدان كوچك سفري ام را كه داخل آن فقط چند دست لباس بود تحويل گرفتم و تازه به ياد آوردم كه هيچ سوغاتي براي خانواده ام نخريده ام.نفس عميقي كشيدم و با خود فكر كردم كه مثلا چه سوغاتي بايد براي آنان مياوردم. كوله بارو پر از درد غربت است آيا همين كافي نيست؟ اما به هر حال توقع خانواده ام را مي دانستم و با اينكه شوقي براي ديدن كسي نداشتم اما دلم نمي خواست كه فكر كنند كه به يادشان نبودم و براي خريده هديه خست به خرج داده ام . با وجودي كه چمدانم سنگين نبود اما براي حمل آن دچار زحمت شده بودم و حس مي كردم قدرتي براي بلند كردن آن ندارم.
وقتي از سالن ترانزيت فرودگاه بيرون آمدم نگاهي به اطاف انداختم با وجودي كه مي دانستم استقبال كننده اي ندارم اما ناخوداگاه به اطراف نگاه مي كردم.
شايد انتظار داشتم چهره يا لبخند آشنايي را ببينم . مسافراني را ميديدم كه در ميان آغوش باز مستقبلانشان گم مي شوند . صداي خنده و خوش آمد گويي از هر طرفم شنيده مي شد . كلماتي مانند « خوش آمدي» « دلم برايت يك ذره شده بود»«قربون قدمت»«فدات بشم»… چنان به دلم مي نشست كه نا خود اگاه لبخندي لبانم را گشود. نميدانم به چه چيز لبخند مي زدم شايد به شيريني اين كلمات قشنگ و محبت آميز و يا شايد از اينكه پس از مدتها صداي آشناي وطنم را مي شنيدم.هنوز پا از در سالن بيرون نگذاشته بودم كه باز هم به ياد خانواده ام و تهيه نكردن سوغات براي آنان افتادم. پس از مكثي كوتاه به طرف فروشگاهي واقع در گوشه اي از سالن به راه افتادم و در همان حال به ايجاد كنندگان چنين فروشگاهي رحمت فرستادم كه كار امثال مرا كه فراموش كرده بودند به فروشگاه هاي خارج از كشور سري بزنند راحت كرده بودند.
حوصله خريد و سليقه به خرج دادن را نداشتم اما تنها چيري كه به ياد داشتم فراموش نكردن خريد كادويي براي پسر عموي پزشكم نيما بود گويي فراموش نكردن كاده براي نيما از همان نوجواني در ذهن من مانده بود.هر وقت كه مي خواستم كادويي بخرم به ياد او مي افتادم . از بين تمام سوغاتها تنها چيزي كه خودم آن را انتخاب كردم كادوي نيما بود و آن فندكي سربي رنگ  به شكل تفنگ بود كه از لوله آن آتش بيرون مي زد و بعد از خاموش شدن آهنگي به شكل مارش حمله مي زد. با وجودي كه مي دانستم  نيما هيچ گاه سيگار نمي كشد اما نمي دانم چرا براي او فندك انتخاب كردم شايد دانستن اينكه او به لوازم لوكس و فانتزي علاقه زيادي دارد و همچنين زيبايي فندك مرا ترغيب به خريد آن نمود .
خريد باقي هديه ها را به عهده فروشنده گذاشتم و از او خواستم لوازم لوكس و زيبايي به سليقه خودش انتخاب كند فقط نام تك تك اعضاي خانواده خودم و عمويم را به اضافه سن و سالشان به فروشنده دادم و روي صندلي داخل مغازه نشستم تا او با نوشتم نام هر كس روي هديه اش آنها را آماده كند . در همان حال فكر مي كردم كه مبادا نام كسي را جا انداخته باشم.در آن بين به ياد عمويم افتادم  كه هم اينك در بيمارستان بستري بود و دليل آمدن من به ايران ديدن او در لحظه هاي آخر زندگي اش بود.نمي دانستم بايستي براي او هم چيزي بخرمكه حكم يادگار داشته باشد يا نه. ناخوداگاه از اينكه او در حال گذراندن لحظه هاي پاياني عمرش مي باشد و من در فكر كادويي براي او هستم لبخندي تلخ بر لبانم نشست. زير لب زمزمه كردم بهترين كادو براي او حضورم در ايران است . بله بدون شك براي ديدن او و به خواست خود او بي ايران آمده بودم اما در حقيقت آمده بودم تا ديگر بر نگردم . با به ياد آوردن عمو احساس سنگيني در قلبم بود او در آستانه مرگ بود اما من هنوز نتوانسته بودم او را ببخشم.
حدود سه سال بو كه او را نديده بودم اما چهره اش به وضوح پيش چشمانم بود . شايد چهره او بيش از چهره شكسته پدرم به حاطرم مانده بود . حتي طنين كلام او و همچنين لحن قاطع و بي گذشتش پس از گذشت سي و سه ماه هنوز  در گوشم زنگ مي زد و من مطمئنم دليل آن حرفهايي بود كه در دل خطاب به او مي گفتم به او كه باعث شده بود تا در اوج جواني اين چنين غمگين و از دنيا دلگير باشم .
صداي فروشنده مرا از دنيايي كه گاهي در آن غرق مي شدم بيرون آورد.
” خانم كادو ها آماده است.”
از اينكه فروشنده به اين سرعت كار را انجام داده بود با تعجب به او نگاه كردم اما با ديدن ساعتي كه بالاي سر او بود متوجه شدم سه ربع ساعت گذشته و من غرق در تفكر بودم.
از فروشنده تشكر كردم . بسته ها را به اضافه تعدادي كادو براي كساني كه در حال حاضر فراموششان كرده بودم در بسته اي پيچيده و شاگردش را صدا كرد تا آن ها را تا خودروييكه قرار بود مرا به منزل برساند بياورد.
پس از حساب كردن پول كادوها به همراه شاگرد مغازه از محوطه خارج شدم . نمي دانستم براي گرفتن خودرو بايد به كدام سمت بروم كه شاگرد مغازه مشكلم را آسان كرد و از تاكسي سرويس فرودگاه برايم خودرويي كرايه كرد انعامي به عنوان تشكر به او دادم و سوار شدم.نشاني منزل پدرم را به راننده دادم. خودرو حركت كرد و من نيز سرم را به صندلي عقب تكيه دادم و چشمانم را بستم.
ساعت از سه صبح گذشته بود كه تاكسي جلوي در منزل ايستاد.راننده كمك كرد و چمدان كوچك و بسته كادو ها را از خودرو خارج كرد من نيز مانند خوابگردي با ناباوري پياده شدم . چند لحظه به در منزل خيابان آشنايمان نگاه كردم و سپس با دستي لرزان زنگ در را فشردم.
پس از لحظه اي مكث بار ديگر انگشتم را پرتوان تر به زنگ در فشردم و انعكاس صداي آن را با تمام وجود در قلبم حس كردم طولي نكشيد كه صداي دو رگه و خواب آلود پوريا را شنيدم كه گفت:” كيه؟”
و من با صدايي آرام كه هيجان درونم را در پس احساس غريبي  پنهان كرده بود گفتم:” منم نگين پوري جان در را باز كن.”
بر عكس صداي بي روح من پوريا با صدايي گرم و پر احساس اما دو رگه فرياد زد :” نگين ؟! خودتي؟!” و بعد صداي باز شدن در به گوشم رسيد.
صداي قيژ قيژ در تداعي كننده روز هاي خوشي بود كه در اين خانه داشتم. حساب راننده را پرداختم و منتظر پوريا شدم تا براي كمكم بيايد.
صداي در راهروي منزل كه با سر و صدا باز شد و متعاقب آن صداي بلند پوريا كه مرا به نام مي خواند شنيده مي شد . با وجود روشن بودن لامپ سر در منزل فضاي حياط تاريك به نظر مي رسيد اما من در همان تاريكي اندام كشيده و بلند برادرم را ديدم كه فاصله بين راهرو تا حياط را با دو طي مي كرد. از همين فاصله تشخيص دادم سه سالي كه او را نديده بودم خيلي كشيده تر و بلند تر شده بود و من حس غريبي نسبت به او احساس كردم.
وقتي پوريا جلوي در رسيد تاكسي حركت كرده بود و من در زير نور لامپ سر در حياط چهره جوان و اندام بلند برادرم را مي ديدم كه در عرض همين مدت براي خود مردي شده بود. پوريا نگاهي به تاكسي فرودگاه انداخت و بعد به اطراف نگاه كرد و سپس در حالي كه آغوشش را برايم مي گشود با حالتي ناباورانه گفت:” نگين عزيزم خوش آمدي . چرا بي خبر؟ چرا تنها؟”
لبخندي به او زدم و با وجودي كه مي دانستم او برادرم مي باشد احساس كردم براي رفتن به آغوشش خجالت مي كشم.
اما در يك لحظه ترديد را كنار گذاشتم و خود را در آغوشش انداختم. متوجه شدم احساس خته و مهار كرده ام  كم كم بيدار مي شوند.با به مشام كشيدن بوي تن برادرم اشك در چشمانم حلقه زد . در همان لحظه احساس كردم در اين مدت كم دلم خيلي برايش تنگ شده.پوريا در حالي كه دستش را محكم دور شانه ام حلقه زده بود با يك دست خم شد و چمدانم را از روي زمين بلند كرد ومرا به داخل منزل هدايت  كرد .به او اشاره كردم علاوه بر چمدان بسته ديگري هم روي سكوي كنار در منزل دارم . وقتي به داخل منزل رفتيم پوريا را زير نور لامپهاي لوستر داخل هال ديدم اندامش بلندو قوي شده بود و ته ريشي كه روي صورتش بود نشان ميداد هم اكنون براي خود مردي شده است .با اشتياق به تغييراتي كه او در اين مدت كرده بود نگاه ميكردم گويي او نيز به تغييراتي كه در من به وجود آمده بود نگاه ميكرد زيرا با لبخند به من چشم دوخته بود .ازاين كه هردو به يك چيز فكر ميكرديم لبخندي زدم .وخطاب به او گفتم :”خيلي تغيير كردهام ؟”همچنان لبخند برلب داشت سرش را تكان داد.وگفت:”نه از لحظهاي كه ازخونمون رفتيتا الان كه دوباره مي بينمت حتي يك سر سوزن عوض نشده ايۀ”
به او گفتم:”در عوض تو اين مدت خيلي تغيير كرده اي .”

پوریا لبخندی زد و گفت:”پس خبر نداری سربازیم که تموم بشه دیگه یواش یواش باید برای برادرت دست بالا کنی.”
از اینکه آنقدر رک حرف می زد لبخندی زدم لحن او مرا یاد پردیس خواهرم انداخت . دلم برای او یک ذره شده بود . خیلی چیزها بود که باید از پوریا می پرسیدم اما هجوم افکار به مغزم مجال صحبت نمی داد به دنبال پوریا که برای درست کردن چای به آشپزخانه رفته بود روان شدم و در همان حال گفتم:” پوری جان من میل به خوردن چیزی ندارم فقط بیا بشین می خواهم برایم صحبت کنی سه سال است که صدایت را نشنیده ام.”
پوریا بعد از گذاشتن کتری روی گاز به طرفم آمد و من و او پشت میز نشستیم. به پوریا نگاه می کردم  اما نمی دانستم از چه باید از او بپرسم.پوریا دستانم را گرفت. بر خلاف دست ها او که گرم و قوی و پر احساس به نظر می رسید دستان من سرد و بی حس بودند. شاید پوریا هم این را احساس کرد زیرا دستانم را بین دستانش را گرفت و با غصه به من نگاه کرد و گفت:”نگین چرا قبل از آمدن خبر ندادی به دنبالت بیام؟”
شانه هایم را بالا انداختم اما چیزی برای گفتن نداشتم.به یاد پدر و مادر افتادم و از حال آن دو جویا شدم.پوریا گفت که پدر  بیمارستان پیش عموست و مادر نیز برای دلگرمی زن عمو منزل آنان است. به پوریا نگاه کردم و گفتم:”عمو هنوز…”
پوریا درک کرد و در حالی که سرش را با تاسف تکان میداد گفت:”نه اما دکترها از زنده ماندنشقطع امید کرده اند و گفته اند امروز یا فردا تمام خواهد کرد . برای همین نمی توانم به منزل زن عمو زنگ بزنم تا آمدنت را به مادر اطلاع دهم چون آنها هر لحظه منتظر تلفنی از بیمارستان هستند.”
سرم را تکان دادم و گفتم :” متوجه ام خب از پردیس و پریچهر چه خبر؟”
پوریا که با صدای کتری از جا بلند شده بود تا چای دم کند گفت:”خبر پری را دارم خوب است منزلش با ما زیاد فاصله ندارد . اما پردیس را چند وقتیست که ندیده ام اما مامان می گفت به او هم تلفن کرده و فکر می کنم همین امروز با سروش به تهران بیایند.”
پوریا سکوت کرد و بعد از دم کردن چای گفت:”دلم برای عمو خیلی می سوزد بنده خدا خیلی زجر کشید مرد خوبی بود.”
بدون اینکه حرفی بزنم برخاستم و گفتم که می خواهم به اتاق سابقم بروم و چند ساعت استراحت کنم .
پوریا گفت:”نگین برایت چای دم کردم!”
به کتری نگاه کردم و گفتم:”باشد صبح می خورم.”
پوریا به ساعتش نگاه کرد و گفت:”چیزی به صبح نمانده.”
لبخندی زدم و گفتم:”بیشتر از چای به خواب احتیاج دارم .” و از آشپز خانه خارج شدم . هیچ چیز در منزلمان فرق نکرده بود حتی اسباب و اثاثیه از سه سال پیش که من ایران را ترک کرده بودم همانی بود که قبلا بود.
چشمانم را بستم تا مسیر  را چشم بسته طی کنم و همان طور که یکی یکی بالا می رفتم پلکان را می شمردم یک دو سه … چهارده پنج قدم بلند سمت راست حالا دستگیره در اتاقم . جلوی در ایستادم و بعد آهسته چشمانم را باز کردم . در آستانه در بدون اینکه لامپی روشن کنم تمام گوشه های اتاقم را دیدم بی هیچ تغییری در ساختار و شکل آ هنوز تختم همان گوشه سمت چپ بود و هنوز میز تحریر  کتابخانه امدست نزده سر جایش بود.
هنوز هوا تاریک بود اما من احتیاجی ندیدم تا چراغ اتاقم را روشن کنم.لامپهای حیاط فضا را روشن کرده بود و اتاقم روشن به نظر می رسید.آنقدر با گوشه و کنار آنجا آشنا بودم که با چشم بسته نیز می توانستم تک تک لوازم را پیدا کنم . آرام در رابستم و در همان حال حس کردم از زمان خارج شده ام و به گذشته برگشتم . در طول سه سال خواب اتافقم را بارها و بارها دیده بودم و در آن لحظه احساس می کردمخوابم تعبیر شده است اما با این تفاوتکه در خواب همیشگی ام خودم را نگین نوزده ساله میدیدم اما اکنون چیزی نمانده بود تا پا به بیست و دو سالگی بگذارم.
خسته بودم اما خوابم نمی آمد بدنم کوفته بود اما حال دوش گرفتن را هم نداشتم . ناخوداگاه چشمم به کتابخانه ام افتاد و برای باز کردن آن وسوسه شدم و مثل همیشه کلید کتابخانه رویش نبود و من به خوبی میدانستم که آن را کجا باید پیدا کنم . مانند شب گردی در خواب به سنت کتابخانه ام رفتم و کلید آن را پیدا کردم و در آن را باز کردم .
کتابهای درسی سال آخرم درست مانند همان زمانی که خودم چیده بودمشان به ردیف بودند.
کتابهام را یکی یکی به دست می گرفتم و پس از ورق زدن سر جایشان می گذاشتم . در همان حال چشمم به دتر خاطراتم افتاد جلد مشکی دفتر به نظره به سیاهی قلب تیره ام آمد با دستانی که قدرت آنها را احساس نمیکردم دفتر را از بین کتابها بیرون کشیدم و آن را ورق زدم.
روزی که این دفتر را گرفت با خودم عهد کردم تا آخرین برگ آن را بنویسم اما حالا میدیدم که هنوز نیم بیشتر آن سفید است و عجیب بود که من باقی سرگذشتم را روی همان ورق های سفید دفتر می خواندم. برای نوشتن وسوسه شدم.از کنار کتابخانه ام بلند شدم و به طرف تختم رفتم و روی آن نشستم .در همان فضای نیمه تاریک اتاق در صفحه اول چشمم به دو بیت شعری که دست خط دوستم بیتا بود افتاد و بدون اینکه به آن نگاه کنم چشمانم را بستم و با صدای آرامی از حفظ خواندم :
« ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز                                   کان سوخته را جان شدو آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند                                      کان را خبری شد خبری باز نیامد»
و همچنان به دفترم چشم دوخته بودم بدون اینکه حتی خطی ار آن را بخوانم خاطراتم کم کم جان گرفتند و مانند فیلمی در پرده سینما پیش چشمانم ظاهر شدند
روي مبل اتاق پذيرايي منزلمان نشسته بودم و به نقطه نامعلومي چشم دوخته بودم کاري نبود که انجام دهم و به خاطر همين احساس مي کردم خيلي کلافه و سر در گم هستم .
ساعت ده و نيم شب بود و هيچ کس در منزل نبود . همه براي استقبال از پيروز به فرودگاه رفته بودند و من در اين فکر بودم که آيا آنها به فرودگاه رسيده اند يا نه. وقتي از بهت خارج شدم نگاهي به ساعت انداختم هنوز يک ربع از رفتن خانواده ان نمي گذشت با اين حال همين مدت کوتاه برايم به اندازه چند ساعت گذشته بود.
براي اينکه کاري انجام دهم از جا بلند شدم و گشتي در منزل زدم. ابتدا به آشپزخانه رفتم تا از جور بودن وسايل دود کردن اسپند مطمئن شوم نگاهي به اسپند دود کن چيني انداختم و با صداي بلندي گفتم :” مثلا اين خيلي کار داشت که حتما يکي بايد مي ماند تا فقط آن را به برق بزند؟” و بعد با حرص نفس عميقي کشيدمو از آشپز خانه بيرون رفتم. در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم و با خوشحالي فکر کردم که الان بهترين وقت براي بيرون آوردن آن است تا به دور از چشمان کنجکاو خواهرم پرديس بتوانم چند خطي در آن بنويسم . خيلي وقت بود که سراغي از دفترم نگرفته بودم يعني از وقتي که امتحانات خردادماه شروع شده بود و تا الان که بيست و ششم تير ماه بود يعني تقريبا يک ماه و بيست و سه چهار روز.
براي آوردن دفتر خاطراتم به طرف حياط رفتم. تمام چراغ هاي حياط روشن بودند . نماي درختان پر برگ باغچه زير نور لامپ هاي رنگين حياط منظره زيبايي به وجود آورده بود . نگاهي به زير زمين منزل انداختم با اينکه مي دانستم چيز ترسناکي در آن وجود ندارد اما از رفتن به طرف آنجا احساس ترس کردم . در يک لحظه تصميم گرفتم که از خير آوردن دفتر خاطراتم از داخل انباري منزل بگذرم اما شوق ديدن دفتر بيش از آن بود که حتي احساس ترس از تاريکي هم بتواند منصرفم کند. مي دانستم يک چنين فرصتي خيلي کم پيش مي آيد و نبايد آن را از دست بدهم يعني دست کم تا زماني که پرديس ازدواج نکرده بايد همينطور مخفيانه دفترم را بنويسم چون فقط کافي بود که دست پرديس به دفترم برسد آنوقت ديگر ميشدم بنده زر خريد دست و پا بسته او.
براي اينکه بر احساس ترسم غلبه کنم تمام چراغهاي زير زمين را از ذاخل حياط روشن کردم و با صداي بلند شروع کرد با خودم صحبت کردن درست مثل اينکه کسي همراهم باشد .
” خدا بگم چي کارت کنه پرديس که با وجود داشتن اتاقي به آن بزرگي بايد دفترم را از ترس تو توي شصت تا سوراخ قايم کنم.”
وقتي به داخل زير زمين رفتم احساس کردم آن طور هم که فکر مي کردم نمي ترسم اما بدون لحظه اي تاخير در انباري را باز کردم و از بين جعبه ها بسته کوچکي که داخل مشمايي مشکي بود بيرون آوردم و بعد به سرعت از داخل انباري بيرون آمدم و به طرف پله ها دويدم
.در همان لحظه ترس به سراغم آمد و احساس كردم كسي از پشت سر مي خواهد مرا بگيرد و با همين احساس با وحشت پله هاي زير زمين را دو تا يكي طي كردم و بدون اينكه چراغهاي زير زمين را خاموش كنم به طرف داخل خانه دويدم.
وقتي در حال را بستم نفس عميقي كشيدم.با و جودي كه داخل منزل هم تنها بودم اما احساس ترس نميكردم نگاهي به دور و اطراف انداختم و بعد به طرف مبلهاي راحتي هال رفتم و روي آنها نشستم و دفتر را باز كردم.
در صفحه نخست دفتر چشمم به دو بيت شعر افتاد كه تز دوستم بيتا خواسته بودمتا آن را براي افتتاح دفترم با خطي خوش بنويسد.
همانطور كه به خط كشيده و زيباي بيتا نگاه ميكردم در فكر او بودم و با خود گفتم فردا با او تماس ميگيرم .سپس با كشيدن آهي دفترم را ورق زدم
در آن چيز خاصي در رابطه با خودم وجود نداشت تمام اتفاقات روز مره اي بود كه اغلب در هر دفتر خاطراتي نوشته مي شد. اما چيزي كه باعث ميشد آن را از چشمان كنجكاو خواهرم پرديس پنهان كنم جرياني بود كه فكرم را به خود مشغول كرده بود و آن جريان دوستي دوستي بيتا با جواني بود كه به تازگي با او آشنا شده بود و من كم و بيش در جريان آشنايي آن دو بودم.
دفترم را ورق زدم و به صفحه اي رسيدم كه بيتا با هيجان برايم تعريف كرده بود كه با جواني به نام سام آشنا شده است. يك شب هنگامي كه از سر كلاس تقويتي زبان بر مي گشته چند جوان علاف مزاحمش مي شوند اما در اين حين مرد جواني سر ميرسد و جلوي آنان در مي آيد و بعد بيتا را به منزلشان مي رساند.
بيتا برايم تعريف كرده بود كه سام در شركتي كه در همان خياباني كه او به موسسه زبان مي رود به عنوان حسابدار مشغول به كار مي باشد.
من سام را نديده بودم اما بيتا مي گفت كه او پسري سبزه رو و ميانه قد و لاغر اندام است اما خيلي جذاب و تو دل برواست.من فقط يك بار كه به خانه بيتا رفته بودم تا با هم درس بخوانيم صداي سام را از پشت تلفن شنيده بودم زيرا بيتا تلفن را روي آيفون گذاشته بود تا من بتوانم صدايش را بشنوم.
غرق در خواندن دفتر خاطراتم بودم كه صداي تلفن به خود آمدم به ساعت نگاه كردم و ديدم نيم ساعت از رفتن خانواده ام به فرودگاه گذشته است.از جا بلند شدم و به طرف تلفن رفتم و گوشي را برداشتم صداي بوق آزاد تلفن نشان مي داد كه ممكن است خط روي خط افتاده باشد. گوشي را گذاشتم و و سر جايم برگشتم . دفتر را به دست گرفتم اما ديگر مشغول به خواندن نشدم شروع كردم به نوشتن خاطرات مهمي كه در اين مدت برايم اتفاق افتاده بود.
نوشتم:در مدتي كه فرصت نوشتن نداشتم آن هم به دليل امتحانات و جريانات بعد از آن حالا فرصتي پيدا كرده ام تا اتفاقاتي كه در اين مدت پيش آمده را بنويسم . اول اينكه بيتا هنوز با سام دوست است و از قرار معلوم بعد از تعطيلات قرار است با خانواده اش براي خواستگاري از بيتا به منزلشان برود اما تا ديروز كه با بيتا تماس داشتم هنوز خبري نشده بود.راستي تا يادم نرفته مينا خواهر بيتا هم با شوهرش آشتي كرده است و سر زندگي اش برگشته و اين را ديروز بيتا با خوشحالي برايم گفت . ترس اوفقط اين بود كه مبادا موقعي كه سام و خانواده اش براي خواستگاري از او به منزلشان مي آيند مينا هنوز با مازيار قهر باشد.
اما خبر خيلي مهم و قابل توجه اي كه به قول پرديس خانواده پدري ام را چون زلزله اي زيرو رو كرده اين است كه قرار است پيروز از سوئد برگردد. البته نميدانم اين بازگشت دائمي است يا موقتي اما به هر حال اين خبر براي خانواده بزرگ ما خيلي تكان دهنده است.
بهتر است از اول ماجرا شروع كنم . وقتي پيروز طي تلفني به عمويم گفت كه به زودي قرار است به ايران برگردد شور و غوغايي در خانواده بزرگ پدري ام برپا شد.
همه به تكاپو افتادند و اين تلاش براي اين بود كه خود را براي ورود پيروز آماده كنند.من او را به ياد نداشتم چون زماني كه به خارج رفت شش سال داشتم و هنوز در شور بچگي ام بودم.از قيافه او تنها چيزي كه به ياد دارم چشمانش بود كه فكر ميكنم چيزي به رنگ سبز و يا طوسي بود البته درست رنگ آن را به ياد ندارم چون شايد در عالم بچگي هنوز نمي توانستم رنگ ها را درست تشخيص دهم ولي از رفتن او خاطره ي پررنگي در ذهن داشتم.
پيروز نوه ي عمه بزرگم بود كه حدود پانزده سال پيش براي تحصيل به خارج از كشور رفته بود.اما اينكه چرا آمدن پيروز شور و هيجان تازه اي به زندگي مان بخشيده بود خود شرخ مفصلي دارد.ابتدا به شرح اصل و نصب خانوادگي مان مي پردازم . براي معرفي خانواده بزرگ پدري ام كه گاهي اوقات خودم را هم گيج مي كند بايد به شجره نامه خانوادگي مان رجوع كنمو از پدرپدر بزرگم بنويسم.
پدر پدربزرگم اهل كردستان و يكي از خانهاي آن زمان بوده است كه در زمان آخرين شاه قاجار صاحب خدم خشم فراواني بوده. ,و همچنين مالك چند ده و آبادي بوده
و علاوه بر آن داراي ثروت زيادي از جمله زمين و ملك فراواني بوده كه از تمام اين ملك و آبادي ها يك سوم آن بعد از تقسيم اراضي به تنها پسرش طهماسب خان كه پدربزرگم بود و همچنين تنها دخترش گهرناز خاتون به ارث رسيد.پدر بزرگم نيز با وجود داشتن دو همسر و هفت فرزند كه دو تاي آنها قبل از پدربزرگم فوت كردندآنقدر زمين و ملك داشت كه تا چند پشت آنها نيز بتوانند زندگي راحتي داشته باشند.
خانواده پدري من خانواده اي بزرگ و پر جمعيت بودند كه سه برادر و دوخواهر تشكيل ميشد.
عموي بزرگم قادر كه سالها پيش به رحمت خدا رفته است داراي دو پسر به نام هاي ايرج و اميد و دو دختر به نام هاي ناهيد و نرگس مي باشد. دو دختر و يكي از پسر هايش ازدواج كرده اند و آخرين پسرش اميد هم اكنون بيست و چهار سال سن دارد و در سنندج مشغول تحصيل مي باشد.
دومين عمويم ناصر داراي چهار دختر و دو پسر مي باشدكه از چهار دخترش فقط يلدا دخر بزرگش ازدواج كرده بود و سه دختر ديگرش به ترتيب ياسمين بيست و يك سال و نيشا هجده سال و نوشين شانزده سال و دو پسرش نيما بيست و هفت سال و نويد بيست و سه سال دارند.
نادر كه پدر من مي باشد سومين پسر خانواده است و داراي سه دختر و يك پسر مي باشد كه خواهرانم پريچهر بيست سال و پرديس نوزده سال و من نيز هفده سال و برادرم پوريا چهارده سال دارد.
دو عمه ام هردو در كردستان زندگي مي كنندعمه بزرگم سوزه يك دختر به نام ساره داشت. متاسفانه به همراه شوهرش در مسافرت ماه عسلشان در تصادفي در گذشته بودند.عمه ديگرم سولان فقط دو پسر دارد كه سينا ازدواج كرده و داراي يك پسر چهار ساله است و سروش نيز يك سال پيش با دختري ازدواج كرده و بعد از هفت هشت ماه از همسرش جدا شده بود.
عمو ناصر و بعد از آن پدرم در زمان نوجواني براي تحصيل و كار به تهران مي آيند و ازدواج ميكنند . عموي بزرگم كه در آن زمان يكي از ثروتمندان شهر خودش بوده از برادرانش مي خواهد تا به كردستان برگردند و در ملك پدريشان در كنار او زندگي كنند اما اصرار او بي نتيجه بوده و پدر و عمو ناصر كه در آن موقع تازه به طور مشترك مغازه اي در بازار خريداري كرده بودند حاضر نشدند دست از كار و زندگي خود بكشند و در تهران ماندگار مي شوند. عمو قادر پس از اينكه از آمدن آنها نا اميد مي شود سهم ارث خواهران و برادرانش را مي دهد تا برادرانش با سرمايه كلاني كه سهمشان بود موقعيت شغلي خود را تثبيت كنند.
عمه كوچكم سولان در سنندج ودر نزديكي منزل عمو قادرم داراي خانه و زندگي مرفهي است و گاهي براي ديدن عمو و پدرم به تهران مي آيد . اما عمه بزرگم در شهر كوچك و خوش آب و هوايي به نام بلبلان آباد ساكن است و تا جايي كه به ياد دارم به علت ناراحتي قلبي و كهولت سن به تهران پا نگذاشه است.
اما پيروز كه تنها بازمانده نسل عمه بزرگ پدر بود تا زماني كه به سن قانوني برسد تحت كفالت عموي بزرگم و مادربزرگش يعني گهرناز خاتون بوده كه او هم سرگذشت جالبي دارد كه خيلي دوست دارم آن را هم بنويسم .
عمه بزرگ پدرم گهر ناز خاتون آنطور كه مي گفتند زن زيبا و دلربايي بوده كه يكي از شاهزاده هاي دوران قاجار خاطرخواه او شده و با وجود سه همسر و هشت فرزند با او ازدواج مي كند . گهرناز با ازدواج با اتابك خان سوگلي و گل سرسبد زن هاي او مي شود به خصوص با آوردن پسري به نام پولاد اين عزت و قرب به اوج خود ميرسد اما اين باعث نمي شود گهرناز با غرور و خود خواهي كه كه اكثر زنان آن دوره داشتند در پي بيرون كردن حريفانش يعني همسران قبلي اتابك خان بودند از ميدان شود.
اينطور كه مي گفتند گهرناز با وجود سن كمي كه داشته خيلي عاقل و زيرك بوده و با داشتن عقل و تدبير سعي در برقراري مساوات بين خود و ديگر همسران اتابك خان داشته و اين خود علت تشديد علاقه اتابك خان نسبت به او مي شد و باز اينطور كه مي گفتند اتابك خان بدون اجازه همسر زيبا و جوانش حتي آب هم نمي خورده.
بعد از مرگ اتابك خان ثروت عظيم او بين همسران و فرزندانش تقسيم شد و سهم گهرناز و پولاد با وجودي كه نيمي از سهم الارث خودش را به زنان ديگر بخشيد ثروتي افسانه اي شد كه بيشتر آن ملك و زمين و آبادي بود.
گهرناز يكي از زنان ثروتمند عصر خود به شمار مي رفت زيرا علاوه بر سهم ارث پدري اش ثروت كلاني نيز از همسرش انابك خان به او رسيده بود و به خاطر همين خواستگاران فراواني داشت . اما او با وجودي كه بعد از مرگ اتابك خان هنوز خيلي جوان بود و از طرفي خواهان زياد داشت ازدواج نكرد و تمام هم و تلاشش را براي تربيت تنها فرزندش پولاد نمود و زماني كه او دوره دبيرستانرا در تهران تمام كرداو را براي ادامه تحصيل به خارج فرستاد.
پولاد پس از اتمام تحصيل و و گرفتن دكترا در سن سي و هشت سالگي در فرنگ با زني اهل بلژيك آشنا مي شود و حاصل اين ازدواج پسري به نام پيروز بود كه پس از به دنيا آمدن پيروز پولاد از همسرش جدا شد و به همراه پسرش به ايران باز مي گردد و گهرناز در تدارك گرفتن همسري ايراني براي او بوده كه اجل مهلت اين كار را به پولاد نمي دهد و او طي حادثه اي در مي گذرد و در اين بين پيروز تنها وارث ثروت كلان پولاد مي شود.
زماني كه پولاد در گذشت پيروز هشت ساله بود . بعد از آن سرپرستي او به مادربزرگش گهرناز مي رسد كه او نيز از هيچ تلاشي براي تربيت پيروز فروگذاري نكرده بود . دو سال بعد از اينكه پيروز مدرك ديپلمش را مي گيرد او را براي ادامه تحصيل به خارج مي فرستد.
از پيروز چيزي به خاطر ندارم فقط به ياد دارم در آن زمان من و نيشا و نوشين تا آخر كه او را بدرقه مي كرديم به شكل و شمايلش خنديديم همين خنده باعث شد كه هر سه نفرمان موقع بازگشت يكي يك پس گردني بخوريم زيرا صداي كركر خنده مان از صداي هق هق مادر و زن عمو ها و عمه ها بلند تر بود.
بعد از مرگ گهرناز كه دو سال پس از رفتن پيروز به خارج بود و همچنين مرگ عموي بزرگم كه فاصله اي با مرگ عمه بزرگش نداشت اختيار نصف بيشتر ثروت او به دست پدر و عمويم مي افتد كه قرار بر اين مي شود كه آنها تا زماني كه پيروز به سني برسد كه بتواند با سرمايه اش كار كند با آن تجارت كنندو سود حاصل را به حساب او در يكي از از بانكهاي معتبر خارج از كشور بگذارند.كسي نميدانست ارزش اين ثروت چه قدر است.
و اما حالا بعد از بعد از پانزده سال قرار است او به ايران بازگردد و همين انگيزه اي بود براي تحولي عظيم در خانواده پدري ام.

درست اواخر ماه خرداد بود و من تازه آخرين امحانم را داده بودم كه خبر آمدن او را شنيدم . موقعي كه بعد از دادن آخرين  امتحانم به تنهايي از مدرسه به خانه برگشتم در اين فكر بودم كه امسال هم رتبه اول كلاس را براي خودم به دست آورده ام و از اين بابت خيلي خوشحال بودم و تمام تلاشم به اين جهت بود تا براي شركت در كنكور آن هم در رشته پزشكي كه تنها آرزويم بود بتوانم رتبه به دست بياورم.
برايم جاي خوشحالي بود كه پشتكارم در درس زبانزد تمام فاميل بود و وقتي از گوشه و كنار مي شنيدم كه ديگرن مي گفتند نگين مغز فعال فاميل است با غرور به خود مي باليدم.
اما حيف كه نيشا دختر عمويم كه از هركس ديگر در فاميل با من صميمي بود و تقريبا هم سن بوديم بعد از گرفتن سيكل ترك تحصيل كردو براي يادگيري آرايشگري به يك آموزشگاه رفت.

آن روز تنها به منزل برگشتم زيرا نوشين چند روزي بود كه تعطيل شده بود وقتي به منزل رسيدم همين كه از در وارد شدم بيشتر اسباب و اثاثيه را گوشه حياط ديدم.يك لحظه به فكرم رسيد كه نكند پدر منزل را فروخته و ما در تدارك اسباب كشي هستيم ولي اين از واقعيت خيلي دور بود زيرا با وحودي كه سرم به درس و مدرسه گرم بود اما ميفهميدم كه پدر قصد فروش منزل را ندارد .
در حال فكر كردن بودم و در ذهنم حدس هايي ميزدم كه پرديس را ديدم كه با جعبه اي در دست از در ساختمان وارد حياط شد و با ديدن من گفت:”بدو نگين خوب اومدي بيا كمك كن.”به طرف او رفتم و گيج به او نگاه كردم.
“پرديس چه خبره؟”
“خبر خير.”
“بابا خونه رو فروخته؟”
“برو بابا دلت خوشه خبر نداري؟قراره زلزله بياد.”
با وحشت به او نگاه كردم و گفتم:”زلزله؟”
پرديس كه مي خواست به داخل برود خنديد و گفت:”آره جونم زلزله.”
وحشت تمام وجودم را در بر گرفته بود و در اين فكر بودم كه اگر قرار است زلزله بيايد پس چرا اسباب و اثاثيه را جمع مي كنند ؟ نگاهي به اثاثيه انداختم تمام اسباب هاي حياط شامل خرده ريز هاي قديمي و خرت و پرت هايي بود كه شايد ارزش زيادي هم نداشت و من در تعجب بودم كه اينها چه چيزهايي هستند كه آنقدر مهم هستند كه مادر مي خواهد زير آوار نماند.
در خيالاتم سر مي كردم كه صداي پرديس را شنيدم.
“نگين چته خشك شدي بيا ديگه”
به او نگاه كردم و به دنبالش روان شدم.وضعيت خانه دست كمي از بيرون آن نداشت همه جا به هم  ريخته و شلوغ بود و من براي پيدا كردن جايي كه بتوانم لباسهايم را عوض كنم اين طرف و آن طرف ميرفتم و در همان حال فكر كردم كه حتما زلزله آمده كه منزل را به صورت ريخت و پاش كرده.
مادر را ديدم كه از پلكان طبقه بالا مي آيد. با ديدن من گفت:”نگين جان آمدي مادر ؟ چه خوب شد خيلي به كمكت احتياج داريم,بدو لباست را عوض كن بيا كه خيلي كار داريم.”
جلو رفتم و سلام كردم و پرسيدم :” مامان راست راستي قرار است زلزله بيايد؟”
مادر لپش را به دندان گرفت و گفت:”زشته دختر اين حرف عيبه.”
“مامان پرديس گفت”
مادر سرش را تكان داد و با لحن سرزنش باري گفت:”مي خواد از اين بزرگتر بشه تا بدو خوب رو بفهمه؟”
و بعد به دنبال كارش رفت و مرا در بهت و حيرت گذاشت. نمي دانستم مخاطب مادر من بودم يا پرديس ولي از نگاه چپ چپ پرديس به خودم فهميدم كه چه كسي مخاطب مادر است.
پرديس با اخم از من رو برگرداند و با حرص گفت:”بي خود ميگن تو مغز متفكري به نظر من كه يك احمق مغز خر خورده بيش نيستي.”
پاك گيج شده بودم . هيچ كس حرف درستي نميزد تا من هم بفهمم چه خبر شده است . در اين حين صداي پوريا را شنيدم كه مادر را صدا مي كرد. با عجله به طرف حياط رفتم و او را صدا زدم.
” پوريا.پوريا”
پوريا با ديدن من سرش را تكان داد و خنديد.
” پوريا جون كجايي داداش؟

“چيه بازم مي خواي برات خريد كنم؟
” نه داداشي . مي خوام بهم بگي چه خبر شده؟”
پوريا وقتي فهميد من از چيزي خبر ندارم اول خودش را لوس كرد اما مثل خيلي از اوقات زود جريان را لو داد.
“قراره خونه رو رنگ بزنيم و دكور را عوض كنيم”
“براي چي؟”
“آخه مثل اينكه قراره عمه بابا بياد تهران”
به پوريا نگاه كردم و فكر كردم شوخي مي كند عمه پدرم ده سال بود كه فوت كرده بود و تا كنون استخوان هايش نيز خاك شده بودند.
به پوريا گفتم:”برو بي مزه”
اما پوريا با جديت به من نگاه كرد و گفت:” به خدا راست ميگم.”و همين باعث شد تا مطمئن شوم كه او شوخي نميكند.
” منظورت عمه سوزه است يا سولان؟”
” اونا هم قراره بيان چون وقتي امروز صبح بابا به خونه زنگ زد مامان گفت حتما عمه ها هم ميان”
” كي مي خواد بياد ؟ ار كجا؟”
” از خارج”
تازه متوجه شدم منظور پوريا از عمه بابا نوه اوست نه خود خدابيامرزش. با تعجب گفتم:”واي پوري راست ميگي؟”
سرش را تكان دادو من با حيرت فكر كردم كه اين خبر مي تواند اتفاق بزرگي در خانواده پدري ام باشد.
آن روز پدر خيلي زود به منزل آمد.و در پي خرده فرمايشهاي مادر به دنبال بنا و نقاش و گچ كار و غيره رفت و من و پرديس و پريچهر و حتي پوريا مثل يك كارگر تمام خرده ريز ها را به حياط منتقل كرديم.
هميشه از خانه تكاني عيدي كه مادر انجام ميداد وحشت داشتم و حالاآرزو مي كردم كه اي كاش چند تا خانه تكاني با هم انجام ميداديم اما اينجور تو خاك و خوله وول نمي خورديم.
من دليل كار مادر را نميدانستم اما از پرديس شنيدم كه پيروز قرار است براي ازدواج به ايران بيايد و عمو و پدر سعي مي كنند اين طعمه لذيذ را به طرف خود بكشند.
خوشبختانه يا بدبختانه خواهرم پرديس خيلي رك گوست و بعضي اوقات اگر سر كيف باشد و مرا به چشم دشمنش نگاه نكند از حرفهايش مي توانم سر از خيلي چيز ها در بياورم اما واي به زماني كه عنق است آن وقت كه به قول مادر با يك من عسل هم نمي شود او را قورت داد.
همان شب پرديس به من گفت كه ثلثي از ثروت افسانه اي پيروز در دست پدر و عمو است و آنها با ثروت او تجارت هنگفت مي كنند و نيم ديگر آن به صورت ملك و زمين است و مقداري از آن هم در بانكهاي خارج از كشور است و سود سرشاري به آن تعلق مي گيرد.
نمي دانم پرديس از كجا اين اطلاعات را به دست آورده بود ولي با اخلاقي كه او داشتبعيد نبود براي به دست آوردن آنها مخفيانه مخفيانه به صحبتهاي پدر و مادر گوش كرده باشد.
حالا من نيز مي دانستم پيروز به ايران مي آيد تا همسري اختيار كند و پدر و عمو در اين فكر هستند كه هر كدام دختر خود را كانديد اين ازدواج كنند.
راستش خوذم هم در اين فكر بودم كه آيا پيروز هم خواهان ازدواج با خواهران يا دختر عموهاي دم بختم مي باشديا نه؟اما از قرار معلوم آن طور كه از گفته هاي پدر فهميدم پيروز به او گفته بود كه قصد دارد همسري ايراني اختيار كند چون زنان ايراني در وفا و وقار كم نظيرند.حالا نمي دانم اين فكر از كجا به مغزش خطور كرده بود كه زنان ايراني وفادارترين زنان دنيا هستند.به قول پرديس بي شك او همه نوع زن را امتحان كرده و بعد به چنين نتيجه اي رسيده است!
اما اين روز ها حال خواهرم پريچهر و از طرفي ياسمن و نيشا طور ديگر است . با اينكه بخت نيشا خيلي كم تر از ان دو است اما از خودش شنيدم كه مي گفت پدرش گفته اگر پيروز هر كدام از دختر هايم را بخواهد كاري به رسم و رسومات ندارم كه اول بايد دختر بزرگ را سرو سامان دادو بعد دختر كوچك را ندارد.
مطمئن بودم پدر نيز همين عقيده را دارد.من آرزو مي كنم تا دست كم يكي از خواهرانم زودتر ازدواج كند تا من از هم اتاق شدن با پرديس نجات پيدا كنم.
حالا كه سر درد و درلم باز شده بهتر است بنويسم كه با وجودي كه منزلمان داراي پنج اتاق خواب است اما مادر يكي از اتاقها را براي مهمان نگاه داشته است .تمام اعضاي خانواده داراي به جز من و پرديس اتاقهاي مجزايي دارند و همين باعث شده كه پرديس مرا مزاحم و اضافه بداند.
پريچهر كه دختر ارشد خانواده مي باشد و داراي اتاق مجزايي است كه هر جايي ميرود در اتاقش را ميبندد و خيالش راحت است پوريا نيز چون پسر مي باشد حتما مي بايس داراي اتاق خواب مجزايي باشد و در اين بين فقط من و پرديس هستيم كه بايد يكديگر را تحمل كنيم.
من حاضر بودم مثل ساراكورو زير يك اتاق شيرواني زندگي كنم و يا دس كم با پوريا اتاق مشتركي داشتم اما با پرديس توي يك قصر زندگي نكنم.
پرديس هميشه حامل خبر است با اينكه مادر بارها به او گفته است كه اين كار خوبي نيست و ممكن است بعدها در زندگي دچار مشكل شود اما گوشش بدهكار اين حرفها نيست و هميشه كار خودش را ميكند.
بعد از رنگكاري منزل نوبت به تغيير دكوراسيون مبلها و وسايل رسيد ,كه پدر از هيچ تلاشي براي اين كار فروگذاري نكرد.خانه درسا مثل منزل نو عروس ها زيبا و تميز شده بود و در اين بين ما نيز بي نصيب نمانديم و صفايي به اتاقهايمان داديم از جمله اينكه پدر براي من و پرديس كتابخانه اي مجزا خريد كه قفل و بند داشت و اين بيش از هر چيز باعث خوشحالي من بود چون ديگر مي توانستم وسايلم را درون آن بگذارم و با خيال راحت درش را قفل كنم . البته نه هر چيزي چون پرديس به هر چه قفل و بند حساس است و تا ته توي قضيه را در نياورد دست بردار نيست.
نمي دانم چرا اما برايم آرزو شده بود كه پرديس زودتر از پريچهر ازدواج كند و لااقل من يكي از شرش خلاص شوم.
خواهر بزرگم پريچهر خواهان زياد دارد حال اين خواهان يه به خاطر موقعيت خانوادگي مان است و يا به خاطر خود او ديگر خدا عالم تر است.اما تا جايي كه مي دانم پدر روي دخترانش حساس است و به قول خودش تا دامادي كه در شان و منزلتشان پيدا نكند شوهرشان نميدهد. و راستي كه تا به حال از هيچ تلاشي براي راحتي ما فروگذاري نكرده است.
البته چند تا خواستگار نيز براي پرديس قد علم كرده بودند كه بنده خداها حسابي مسخره او شدند.گاهي اوقات فكر ميكنم پرديس به كدام يك از اعضاي خانواده مان رفته است ,او خيلي زيبا و در عين حال خيلي متكبر و خود خواه است و همچنين ماجرا جوست و مادر هميشه مي گويد كه نگران آينده اوست. پرديس چشمان سبز و همچنين پوست سفيدش را از مادر به ارث برده است و قد بلند و اندام درشتش را از پدر گرفته است و به قول پدر يكي از كردهاي دبش است كه اين حرف پدر باعث عصبانيت او كه خود را تهراني اصيل ميداند ميشود.
اما پريچهر خواهر بزرگم دختري آرام و محجوب است و از نظر شكل و قيافه نسخه كاملي از پدر مي باشد چشمان مشكي و درشت و ابرواني پرپشت كه ميدان اگر آنها را اصلاح كند خيلي زيبا مي شود پوستي سبزه و قدي بلند از ديگر خصوصيات اوست.
من نيز كه سومين دختر خانواده ام خصوصياتي متفاوت از ديگر خواهران دارم. با وجودي كه قد بلند آن دو را ندارم اما سفيدي پوستم به مادر رفته است و سياهي چشمان و مويم را از پدر به ارث برده ام ,گاهي اوقات پرديس با حرص به مادر مي گويد شما و پدر سر نگين پارتي بازي كرده ايد و از هر چيز خوبي كه داشتيد به او داده ايد. من به خوبي ميدانم پرديس رنگ سبز چشمانش را دوست ندارد همچنين از قد بلند و اندام درشتش خوشش نمي آيد تنها چيزي كه مي دانم دوست دارد رنگ سفيد و شيشه اي پوستش مي باشد كه واقعا هم زيباست.با اينكه در كل پرديس دختري زيباست اما به چيزي قانع نيست و م خواهد هر چيز خوبي از آن او باشد . گاهي اوقات حرفهايي ميزند كه من فكر مي كنم سلامت عقلي اش نقصان دارد. اما با اين حال نفوذ زيادي روي خانواده مان دارد و با همان اخلاق قلدري اش به من و پوريا و گاهي پريچهر فرمان مي دهد و بعضي اوقات آنقدر ترشرو و بد اخلاق ميشود كه هميشه آرزو ميكنم كه او زودتر از پريچهر ازدواج كند تا من و پوريا نفس راحتي بكشيم.
مثل اينكه از پرديس خيلي بد گويي كردم. نمي دانم چرا هر كاري مي كنم باز هم قلمم به سمت غيبت كردن از پرديس كشيده ميشود.
به هر صورت منزلمان با كمك چند كارگري كه براي كمك به مادر آورده بود خيلي زود آماده شد و همه منتظر آن بودند كه پيروز با يك تلفن ورود خودش را اعلام كند.
عاقبت آن روز رسيد و پيروز با گرفتن تماس تلفني با عمو ناصرم روز ورودش را به او گفت. تلفن پيروز مانند بمبي در منزل منفجر شد ,پريچهر با وجودي كه به كلاس خياطي مي رفت و مي توانست براي خود لباس بدوزد اما چند دست لباس قشنگ آماده خريد و مخفيانه و دور از چشم مادر يكي دو رديف از ابروان پر پشتش را برداشت.
پرديس هم براي اينكه از او عقب نماند خرج چند دست لباس را بر گردن پدر گذاشت و در اين بين باز هم سر من بي كلاه ماند,زيرا كسي فكر نمي كرد بين دو خواهر زيبا و بلند قدم من نيز بتوانم عرضه اندام كنم.البته خودم نيز نه چنين حوصله اي دارم و نه اصلا فكرش را مي كنم ,من ترجيح مي دهم خودم را كنار بكشم و منتظر بمانم.
البته نا گفته نماند وضعيت در خانه عمو نيز دست كمي از مال ما ندارد, ياسمين با اينكه قرار بود با اميد پسر عمو قادرم كه او نيز دانشجوي سال آخر مهندسي الكترونيك است ازدواج كند اما گويا چنين قراري با آمدن نام پيروز به خودي خود لغو شده است. او بيشتر از همه تلاش مي كند تا برنده اين مسابقه باشد.البته نيشا و بعد نوشين خيلي زيباتر از ياسمين هستند.
ياسمين دختر كوتاه قد اما سفيد روييست كه چهره اش به زن عمويم رفته و در كل قيافه اش چنگي به دل نمي زند اما خيلي خيلي مهربان و خوش زبان است به خاطر همين خواستگارانش كم نيستند . اما نيشا و نوشين هردو به خانواده پدري ام رفته اند و هردو بلند قد و سبزه رو و جذاب هستند .
پدر براي ورود پيروز با عمه هايم در كردستان تماس گرفت و به آنها روز ورود او را اطلاع داد.
امروز از صبح همه در التهاب بودندو خود را براي امشب كه قرار است پيروز بيايد آماده كرده اند اول قرار شد همه با هم به به فرودگاه برويم اما بعد مادر گفت كه بهتر است يكي از ما دختران در منزل بمانيم تا وقتي پيروز خواست احيانا به منزل پسر دايي نادرش بيايد كسي باشد تا اسپندي روي آتش بگذارد. و من مي دانستم بدون شك آن يك نفر من خواهم بود زيرا پريچهر كه حتما بايد مي رفت و پرديس هم اگر نمي رفت ممكن بود زمين به زمان نيز دوخته شود و پوريا نيز سواي تمام اين برنامه ها بود . بنابر اين خودم داوطلبانه خواستار ماندن در خانه شدم و فكر مي كنم با اين كار خودم را هم بي ارزش نكردم.
از نوشتن دست كشيدم چون احساس مي كردم دستم درد گرفته است با اين حال فكر كردم زياد خوب ننوشته ام و كمي بي پروا نوشته ام و دفترم حالت سياسي به خود گرفته و اين به خاطر بد گويي از پرديس و بقيه در دفترم بود.در يك لحظه از ذهنم گذشت بعضي چيز هايي كه در دفترم نو شته ام را خط بزنم يا پاره كنم اما زنگ تلفن باعث شد از جا بلند شوم و به طرف آن برم.
گوشي را برداشتم:”بله بفرماييد”
صداي نا آشنايي گفت:”منزل آقاي فروغي؟”
” بله بفرماييد”
صداي خيلي خودماني گفت:”خدا را شكر بالاخره يكي پيدا شد”
از حرفش چيزي سر در نياوردم و گفتم:”شما؟”
صدا كه معلوم بود خيلي سر حال است گفت:”و اما شما؟”
اخمي كردم و در يك لحظه فكر كردم كه ممكن است مزاحمي تماس گرفته باشد و مي خواستم گوشي را بگذارم كه به ياد آوردم او نام و فاميلي پدر را گفت.
بعد از لحظه اي مكث گفتم:” من دختر ايشان هستم ,امري هست بفرماييد.”
صدا با سر حالي گفت :” ميشه بفرماييد كدام دخترشان؟”
از حرص دندانهايم را به هم فشردم و در همان حال زير لب گفتم :”مسخره.”اما مثل اينكه صدايم به گوش طرف رسيده بود زيرا گفت :” بامن بوديد؟”
با دستپاچگي گفتم:”آقا اگر با پدرم كار داريد ايشان تشريف ندارند شما لطف كنيد بعد تماس بگيريد.”
صدا گفت:” خير خانم بنده فعلا با پدرتان كار ندارم اما اگر شما افتخار آشنايي بديد مي توانيم…”
بدون اينكه بگذارم شخص پشت گوشي صحبتش را ادامه دهد گوشي تلفن را گذاشتم.
هنوز قدمي از تلفن دور نشده بودم كه زنگ تلفن دوباره به صدا در آمد.
“بفرماييد”
باز همان صدا را شنيدم كه گفت:”براي چي قطع كردي؟”
گفتم:” آقا اگر شما كمي تربيت داشتيد مزاحمت ايجاد نمي كرديد .”و بعد با حرص گوشي تلفن را گذاشتم. در همان حال غكر كردم كه خدا نكند كه آشنا باشد.

وقتي براي بار سوم زنگ تلفن به صدا در آمد گوشي را بر نداشتم و سعي كردم آن را نشنيده بگيرم اما زنگ تلفن اعصابم را خرد كرده بود و مي خواستم سيم را از تلفن بكشم اما فكر كردم ممكن است پدر و مادر تماس بگيرند و بعد نگران شوند . چون ديدم مزاحم دست بردار نيست تلفن را برداشتم تا چيزي به او بگويم كه به تندي گفت:” بابا دختر دايي نادر قطع نكن. باور كن نه بي تربيتم نه مزاحم . من پيروز بهزاد فرزند پولاد بهزاد ,نوه عمه آقاي نادر فروغي پدر شما هستم.”
با شنيدن نام پيروز خونم خشك شد و با لكنت گفتم:”ب…ب…بله آقا پيروز ؟”
” تو که منو کشتی آره پیروز من الان میدان هفت تیر هستم اما بقیه راه را بلد نیستم می خواستم ببینم چطور باید به راننده نشانی بدم.”

با منگی گفتم:”چرا اونجا ؟ شما الان باید فرودگاه باشید؟”
” ببخشید اگه ناراحتید بنده بر می گردم.”
متوجه شدم حرف جالبی نزده ام و در پی اصلاح حرفم گفتم:” منظورم اینه که پدر و عمویم و بقیه برای استقبال از شما به فرودگاه رفته اند.”
” بله بنده بعد از تماس با منزل دایی ناصر متوجه شدم اما حالا شما لطف می کنید نشانی بدهید یا اینکه بنده به فکر رفتن به هتل باشم.”
از فکر اینکه اگر پیروز به هتل برود پدر دمار از روزگارم در می آورد هول شدم و گفتم:”بله بله یادداشت کنید.”
” شما بفرمایید من به ذهن می سپارم.”
با و جودی که نشانی منزل را حفظ بودم اما در آن لحظه آنقدر هول شدم که اسم خیابانمان به کلی از یادم رفته بود و سکوت پیروز می رساند که منتظر است .
صدای پیروز مرا به خود آورد:” دوشیزه فروغی من منتظرم ؟”
” بله اما… راستش را بخواهید نشانی را فراموش کرده ام.”
صدای خنده پیروز به گوشم رسید:” من که پانزده سال در ایران نبودم اما از فرودگاه تا میدان هفت تیر با نشانی که از قبل تو ذهنم مانده بود آمده ام تعجب می کنم شما چطور …”
در همان حال حرفش را قطع کردم و نام خیابان و شماره پلاک منزل را که به یادم آمده بود را به او دادم و او با خنده از من خداحافظی کرد و تلفن را قطع کرد.صدای پیروز خیلی گرم و دلنشین بود صدای او را با یکی دو عکسی که پیروز تقریبا دو سال پیش به همراه نامه ای برای پسر عمویم نیما فرستاده بود در ذهنم مقایسه کردم . عکسهایی که پیروز برای نیما فرستاده بود با آن پیروز لاغر و دراز و موهای روشن فرفری زمین تا آسمان تفاوت داشت. در یکی از عکسها پیروز در کنار مجسمه برهنه زنی ایستاده بود و چهره اش زیاد مشخص نبود اما بازوان برجسته و گردن کلفتش نشان می داد که اندامش دیگر آن لاغری سالهای جوانی را ندارد و در یک عکس دیگر که کنار بندری بود چهره اش مشحص تر بود. برخلاف موهای فرفری پرپشتی که او هنگام رفتن داشت جلوی موهایش ریخته بود و پیشانی اش را بلند تر کرده بود اما با وجود این به قول پردیس کچل خوش قیافه ای بود.
بعد از گذاشتن گوشی تلفن با ترس به این فکر افتادم که ای کاش پدر و یا کسی زنگ می زد و من به آنها بگویم که پیروز تا چند دقیقه دیگر به منزلمان می رسد از فکر دیدن او آن هم به تنهایی وحشت تمام وجودم را گرفت . به خصوص که به یاد حرف پردیس افتادم که می گفت پیروز بعد از چند سالی که در خارج زندگی کرده ممکن است تمام تعصبات را به کنار گذاشته باشد و در وهله ی اول دیدار با دختران فامیل دست بدهد و حتی آنان را ببوسد . این در دل من وحشتی ایجاد کرده بود و شاید هم یکی از دلایل که باعث شد من به فرودگاه نروم همین بود.
در این فکر بودم که چه باید بکنم و چطور خودم را پنهان کنم تا مبادا پیروز دست به عمل ناشایستی بزند و از طرفی می دانستم که پدر به هیچ وجه راضی نیست که تا آمدن آنها از فرودگاه نوه عمه عزیز و ارزشمندش را پشت در نگهدارم.
نمی دانم چه مدت در این فکر بودم که زنگ در به صدا در آمد و من با وحشت جیغ کوتاهی کشیدم و بعد با هراس به اطراف نگاه کردم  و پس از چند لحظه به ناچار برای باز کردن در به طرف حیاط رفتم.
مدتی پشت در حیاط ایستادم  تا قلبم کمی آرام شود و بعد با کشیدن چند نفس عمیق در را باز کردم.
در وهله اول چشمم به خودرو سفید رنگی با نشان فرودگاه خورد و بعد پیروز را دیدم که مشغول گرفتن چمدان هایش از راننده بود. با وجود روشن بودن چراغ دم در  نتوانستم چهره اش را به خوبی تشخیص دهم.پیروز سرش را بلند کرد و با دیدن من که با ترس به او چشم دوخته بودم لبخندی زد و و سرش را تکان داد  و بعد با حساب کردن کرایه راننده به طرف در آمد.
از دیدن پیروز که به طرفم می آمد خودم را به در چسباندم و بعد با زحمت سعی کردم لبخندی بزنم و وانمود کنم دختر نترسی هستم . اما در حقیقت از وحشت تمام دست و پایم بی حس شده بود.
پیروز با دو چمدان بزرگ جلوی در رسید جلوی در رسید و نگاهی به سر تا پایم انداخت . من با تمام هیکلم جلوی در را سد کرده بودم و خیال هم نداشتم کنار بروم . پیروز با لحن طنزی گفت:”سلام دختر خانم خوش آمدید.”
به خود آمدم و با صدای لرزانی گفتم:” بله… سلام… ببخشید حواسم نبود خوش آمدید.”
در تاریکی کوچه و زیر نور لامپ سر در حیاط او را می دیدم که با چشمانی براق و لبخندی نافذ به من می نگرد . پیروز چمدان هایش را به زمین گذاشت و بعد از جیب بغل کیفش کارتی بیرون آورد و خطاب به من گفت:” دختر دایی عزیز این کارت شناسایی بنده می باشد زیرا گویی هنوز باور ندارید که بنده پیروز بهزاد فرزند پولاد می باشم . طوری که به بنده حقیر نگاه می کنید که گویی شبح دیده اید.”
با شتاب خودم را از جلوی در کنار کشیدم و گفتم:”آه بله عذر می خواهم بفرمایید داخل.”
پیروز لبخندی زد و بعد دستش را به طرف من دراز کرد و در همان حال گفت:” خوب حالا که شما با بنده آشنا شدید می توانم افتخار آشنایی با شما را داشته باشم؟”
با وحشت به دست پیروز نگاه کردم و در همان حال به یاد پردیس افتادم که می گفت بعد از دست دادن هم شاید بخاهد دختران را ببوسد.از تصور چنین چیزی با وحشت خودم را عقب کشیدم و بعد چند قدم از او فاصله گرفتم.
پیروز را دیدم که نگاهی به دستش که همچنان در هوا بود انداخت و بعد شانه هایش را بالا انداخت و با کشیدن نفس عمیقی خم شد و چمدان هایش را برداشت و بعد داخل شد و با پا در منزل رابست. شاید در آن لحظه فکر می کرد که با دختر غقب مانده و دور از آدمیزادی طرف شده است. حالا جای شکر داشت که او را در همان جا نگذاشته بودم و به طرف منزل فرار نکرده بودم.نگاه او به من نشان می داد که از برخورد من تعجب کرده است . خودم قبول داشتم که رفتارم خیلی عجیب شده بود.
چند قدم عقب عقب برداشتم و با شتاب خودم را به منزل رساندم . در همان حال قصد داشتم خودم را در اتاقم پنهان کنم که هنوز چند پله به طرف بالا نرفته بودم که صدای زنگ تلفن باعث شد با همان شتاب به طرف تلفن برگردم و گوشی را بردارم.
با شنیدن صدای پدرم کم مانده بود از خوشحالی فریاد بکشم . پدر با عجله گفت:” نگین کسی زنگ نزد؟”
” چرا نوه عمه شما…”
پدر با شتاب گفت:” خوب چی گفت؟”
” او نشانی خواست و الان هم اینجاست.”
پدر با تعجب و با صدای بلندی گفت:” نگین پیروز به منزل ما آمده ؟”
” آره بابا اون الان رسیده حالا باید چی کار کنم؟”
” نگین به او سلام برسان و ازش پذیرایی کن . ما همین الان می رسیم.”
پدر تلفن را قطع کرد و من در این فکر بودم که چطور باید از او پذیرایی کنم . در این هنگاه پیروز از در وارد شد و چمدان هایش را همان جلوی در گذاشت و به اطراف نگاه کرد.
با دست به او اشاره كرد و با لكنت گفتم:”بفرماييد.”
پيروز نگاهي به سمتي كه اشاره كرده بودم انداخت و لبخندي لبانش را از هم باز كرد و چند قدم جلو آمد و گفت:” اما من فكر مي كنم اتاق پذيرايي آن سمت باشد.”
تازه متوجه شدم كه به سمت پذيرايي اشاره كردم . با خجالت سرم را به زير انداختم و به طرف آشپزخانه رفتم. در كابينتي را باز كرد و بي هدف به داخل آن نگاه كردم و در اين فكر بودم كه چه چيز بياورم تا از او پذيرايي كنم . از صداي پيروز تكاني خوردم و به طرف در آشپزخانه نگاه كردم و او را ديدم كه به ستون اپن آشپزخانه تكيه داده و بالبخند به من نگاه مي كند.
” من چيزي ميل ندارم فقط يه ليوان آب خواهش مي كنم.”
سرم را تكان دادم و به سمت يخچال رفتم و پارچ آب را برداشتم و به سمت او كه آرنجش روي پيشخان گذاشته بود رفتم و بدون اينكه به او نگاه كنم پارچ را جلوي او گذاشتم . چند قدم به عقب برداشتم و بلاتكليف وسط آشپزخانه ايستادم. از اينكه او اينقدر خودماني رفتار مي كرد احساس خوبي نداشتم.
پيروز به پارچ آب نگاه كرد و لب هايش را به هم فشار داد تا مبادا بخندد. بعد خود به داخل آشپز خانه آمد و به اطراف نگاه كرد.
با تعجب به او نگاه كردم كه از آمدن داخل آشپزخانه چه قصدي دارد و او را ديدم كه در يكي از كابينت ها را باز كرد و بعد دوباره آن را بست . ب من كه تقريبا پشت ميز آشپزخانه سنگر گرفته بودم نگاه كرد و گفت:” شما ليوان هايتان را كجا مي گذاريد؟”
تازه متوجه شدم كه ليواني به او نداده ام.با شتاب سنگرم را رها كردم و براي آوردن ليوان آب به كنار او كه جلوي كابينتي ايستاده بود رفتم واز كابينت ليواني در آوردم و در حالي كه احساس مي كردم رنگ صورتم كاملا سرخ شده است  آن را به طرف او گرفتم .پيروز هم با لبخند دستش را دراز كرد كه ليوان را از دستم بگيرد كه از ترس اينكه مبادا دستش به دستم بخورد ليوان را همانطور رها كردم . ليوان به زمين افتاد وبا صداي جرينگي شكست . با شكسته شدن ليوان كريستال مثل اين بود كه كمر من هم شكست . با ناراحتي به ليوان كريستال كه خودم مسبب شكستن آن شده بودم نگاه كردم و با تاسف لبم را به دندان گرفتم.
پيروز متعجب به من نگاه كرد . شك نداشتم كه يقين پيدا كرده من عقب مانهده هستم آن هم از نوع آنچناني چون با صداي آرامي گفت:”تو از من ميترسي؟”
چشمانم را از او برگرفتم و به زمين نگاه كردم و بعد از چند لحظه به ياد آوردم كه قرار بود يك ليوان آب به اين مسافر تازه از راه رسيده بدهم . تا خواستم دستم را به طرف كابينت دراز كنم پيروز گفت:” نه لازم نيست خودم مي توانم يك ليوان بردارم.” و بعد ليواني را برداشت و آن را پر از آب كرد و بعد به طرفم برگشت . يكي صندلي از كنار ميز آشپزخانه بيرون آورد و گفت:” بهتر است كمي بنشيني تا حالت جا بيايد.”
خودم نيز احساس مي كردم ديگر پاهايم توان ايستادن ندارند و بدون اينكه به پيروز نگاه كنم بي تعارف روي صندلي نشستم . پيروز ليوان آب را به طرفم گرفت و گفت:”كمي آب بخور.”
من چون دانش آموز كودن اما حرف شنويي دستم را دراز كردم تا ليوان را از او بگيرم كه دستش را كنار كشيد و گفت:” نه صبر كن مي ترسم دوباره قبل از اينكه ليوان را بگيري آن را رها كني .” و بعد ليوان را روي ميز گذاشت .
در اين هنگام زنگ در به صدا در آمد و من مثل يك فنر از جا جهيدم كه پيروز با دست به من اشاره كرد كه سر جايم بنشينم تا خودش براي باز كردن در برود.اما به محضي كه پيروز از آشپزخانه خارج شد به سرعت از جايم برخاستم تا خرده شيشه ها را جمع كنم . مي دانستم مادر به اين ليوان هاي كريستال كه نمونه اش خيلي كم پيدا مي شود خيلي حساس است و اگر به خاطر پيروز نبود هيچ وقت آنها را از داخل ويترين بيرون نمي آورد.
آنقدر مضطرب بودم كه متوجه نشدم چطور مشغول جمع كردن خرده هاي ليوان هستم . فقط زماني به خودم آمدم كه سوزش شديدي را حس كردم و بعد از آن خوني بود كه از كف دستم به روي سراميك هاي سفيد آشپزخانه مي ريخت.
از جايم بلند شدم تا با شتاب به ظرفشويي بروم تا بيش از اين كف آشپزخانه را كثيف نكنم كه تكه اي شيشه به پايم فرو رفت و باعث شد همانجا سر جايم بنشينم و در همان حال صداي پدر و مادرم را مي شنيدم كه با پيروز احوالپرسي مي كردند.از صداي پدر و مادر متوجه شدم پدرم پيش از آمدن بقيه مستقبلان  و با شتاب به منزل آمده و ديگرن كه شامل سه خودرو كه يكي از آنها نيز متعلق به عمويم مي باشد پشت سر خواهند آمد.
از دستم بي وقف خون مي آمد و جرات نداشتم از جايم بلند شوم كه مبادا جاي ديگري را كثيف كنم . در يك لحظه صداي جيغ مادر باعث شد با ترس سرم را بلند كنم و او را ببينم كه در آستانه در آشپزخانه ايستاده و با وحشت به من نگاه مي كند.
فرياد مادرم كه به نظرم خيلي بلند بود باعث شد افرادي كه داخل هال بودند به طرف آشپزخانه هجوم بياورند . رنگ صورتم مثل گچ سفيد شده بود و با وحشت به مادر نگاه مي كردم . مادر به سرعت جلو دويد و حطاب به ديگران گفت:”تو آشپز خانه نياييد چون ممكن است پايتان شيشه برود.” و بعد با سرزنش به من نگاه كرد وگفت:” چه بلايي سر خودت آوردي؟”حتي سرم را بلند نكردم تا ببينم كه چه كسانه به من نگاه مي كنند. فقط صداي پدرم را شنيدم كه گفت:” نگين حالت چطور است؟”
صداي پيروز زا شنيدم كه خطاب به مادرم گفت:” زن دايي همش تقصير من بود كه متوجه نشدم ليوان آب چطور از دستم افتاد.”
مادر از جا برخاست و با لحني كه گويي هيچ اتفاق مهمي نيافتاده است گفت:” واي اين چه حرفي است آقا پيروز فداي سرتان ليوان كه ارزشي ندارد اما من متعجبم كه چرا نگين با دست شيشه ها را جمع كرده ببين دستش را به چه روزي انداخته.”
خون همچنان با شدت از دستم مي ريخت و گويي خيال بند آمدن نداشت . مادر كنارم نشست و به سرعت گوشه روسري را از سرم كشيد تا آن را دور دستم بپيچد . از اينكه بدون روسري جلوي پيروز و نويد باشم كه در همان لحظه او را ديدم كه با نگراني به من نگاه مي كند با خجالت خواستم كه نگذارم مادر روسري ام را از سرم بكشد كه مادر با كشيدن روسري ام آن هم باحرص به من فهماند كه الان وقت خجالت كشيدن نيست.
در همان حال چشمم به پرديس افتاد كه كنار نويد ايستاده بود و با حالتي كه معلوم بود خيلي چندشش شده به خون دست من نگاه مي كرد. مادر با لحني كه سعي مي كرد آن را جلوي پيروز كنترل كند و فقط من و پرديس مي دانستيم كه چقدر ناراحت است گفت:” پرديس نايست مادر بدو بتادين و باند را از جا دوايي بردار بيار.”
پرديس نگاه سرزنش باري به من كرد و براي انجام دادن كاري كه مادر خواسته بود به طرف دستشويي رفت.
در همين لحظه پيروز جلو آمد و با احتياط كنار مادر نشست و بعد به دستم نگاه كرد و گفت:” از قرار معلوم بريدگي دستش خيلي عميق است.”و بعد خيلي عادي دستم را گرفت و با دقت به آن نگاه كرد . دوست داشتم در آن لحظه قطره آبي شوم و به زمين فرو بروم . آنقدر سرم را به زير انداخته بودم كه موهايم كاملا روي صورتم ريختم بود .
پرديس وسايل را آورد و آن را به مادر دادمادر در بتادين را باز كرد و باندي را به آن آغشته كرد و بعد آن را پيروز داد و گفت:” تو را به خدا ببخشيد عجب استقبالي از شما كرديم به خدا شرمنده ايم.” و بعد نگاه تندي به من انداخت.
پيروز را ديدم كه با دقت تمام باند را در محل بريدگي كف دستم كه حدود دو سانت بود گذاشت و محكم آن را فشار داد و با اين كار او ناله ام در آمد و در همان حال گفت:” مي دانم خيلي درد دارد اما بايد كمي صبور باشي.”
پيروز دستم را گرفته بود و آن را فشار مي داد تا خون ريزي بند بيايد و در همان حال به مادر گفت:” بهتر است يك ليوان آب قند براي نگين درست كنيد.”
در همان اوضاع از شنيدن نامم از دهان او متعجب شدم زيرا به ياد نداشتم كه خودم را به او معرفي كرده باشو . مادر بلند شد و به پرديس كه كنارش ايستده بود گفت:” بدو خرده شيشه ها را جمع كن اما مواظب باش با دست اين كار را نكني.”
لحن مادر طوري بود كه مي دانستم به پرديس خيلي بر مي خورد و موقعي كه او با نفرت به من نگاه كرد فهميدم كه دشمن خونيني براي خودم دست و پا كرده ام.
صداي پيروز را شنيدم كه آهسته گفت:” كاش با پارچ آب را سر مي كشيدم.”
حتي سزم را بلند نكردم تا به او نگاه كنم. آنقدر در خجالت بي پوشش بودن در حضور او و گرفتن دستم توسطش بودم كه ديگر جايي براي خجالتي دوباره نميماند.
پرديس جارو را كنار شيشه ها به زمين گذاشت و خطاب به پيروز گفت:” شرط مي بندم شما به خاطر اينكه گناه نگين را كم كنيد شكستن ليوان را به عهده گرفتيد وگرنه من بهتر از هركسي نگين را مي شناسم.”
ديدم كه پيروز لحظه اي به چشمان سبز و زيباي پرديس خيره شد و بعد با لبخندي گفت:” فكر نمي كنم گناهش خيلي سنگين باشد اما راستش مقصر من بودم.”
پرديس نگاه را از او برگرفت و به جمع كردن خرده شيشه ها مشغول شد.
براي اينكه سر راه جاروي او نباشيم پيروز همانطور كه دستم را گرفته بود از جا بلند شد من نيز ناچار بلند شدم و دستم را كشيدم تا او دستش را رها كند اما او نگاهي به من كرد و بعد مرا به طرف صندلي ديگر اشپزخانه بردو به من گفت تا روي آن بنشينم و بعد خودش نيز صندلي ديگري بيرون كشيد و روي آن نشست .
پيروز بعد از بستن دستم از جا برخاست و زير شير ظرفشويي دستانش را شست و با تعارف پدر به طرف اتاق پذيرايي رفت.
به محض بيرون رفتن پيروز از در آشپزخانه غر غر هاي پرديس شروع شد .
” دختر دست و پا چلفتي . احمق بي شعور.من تو را مي شناسم به خاطر خودنمايي حاضري سرت رو هم بدي…”
صداي مادر صداي پرديس را قطع كرد.” بسه ديگه اتفاقي است كه افتاده من كه گفتم تو بمون حالا ديگه لازم نيستتو سر و كله هم بزنيد.”
پرديس از آشپز خانه خارج شد و در همين حين صداي زنگ در منزل به صدا در آمد. بقيه از راه رسيده بودند.
پريچهر به همراه ياسمين و ديگر دختر عمو ها بود به محضي كه به منزل آمد براي پيدا كردن آمادگي رويارويي با پيروز به آشپز خانه آمدند كه با ديدن من روي صندلي آشپزخانه و مادر كه مشغول تميز كردن خونها از كف آشپزخانه بود چگونگي ماجرا را پرسيدندو مادر براي اينكه پاسخي داده باشد گفت:”ليوان از دست نگين افتاده و دستش را بريده.”
احساس خيلي بدي داشتم و فكر مي كردم الان همه درباره ام چه فكرهايي كه نميكنند .در همين حال به ياد دفتر خاطراتم افتادم كه همچنان روي مبلي داخل هال افتاده بود . با چشم به دنبال شخص معتمدي مي گشتم تا سفارش كنم آنر را برايم بياورد . با ديدن پوريا با خوشحالي او را صدا زدم.
” پوريا پوريا بيا داداشي.”
بعد از رفتن پوریا به دور و اطراف نگاه کردم و در این فکر بودم که دفتر را کجا پنهان کنم که پردیس آن را نبیند.بهترین جایی که به فکرم رسید زیر تشک تختم بود و برای اطمینان بیشتر آن را درست وسط تشک قرار دادم و برای عوض کردن لباس به سرعت به طرف کمدم رفتم.

زمانی که به اتاق پذیرایی رفتم پیروز داشت با پدر و عمویم صحبت می کرد . او علت زودتر رسیدنش را تعویض بلیتش اعلام کرد. رفتم و کنار نیشا نشستم و به پیروز که با لبخند به نوید نگاه می کرد چشم دوختم تازه آن موقع بود که فرصت پیدا کردم چهره او را به دقت ببینم.
قد او یک سر و گردن کوتاهتر از نوید بود. با این حال می شد به او گفت که بلند قد است . البته نوید پسر عمویم خیلی بلند قد و باریک اندام است یعنی در حقیقت بلند قد ترین عضو خانواده پدر ی امبه شمار میرود و پردیس به او می گوید نردبان دزدا البته نه جلوی خودش.اما پیرئز مانند پسر عموی دیگرم نیما چهارشانه و قوی هیکل بود .
پیروز خیلی زیبا نبود اما فوق العاده جذاب بود حتی با وجودی که نیمی از موهایش ریخته بود به خصوص زمانی که نگاهش روی کسی متمرکز می کرد و در همان حال ابروان مشکی و پرپشتش را در هم گره می کرد. اما تنها چیزی که من فکرش را نمی کردم این بود که هنوز پس از گذشت این سالها نمی توانم رنگ چشمانش را تشخیص بدهم. چشمان پیروز رنگی بین عسلس و طوسی و یا شاید سبز خیلی کم رنگ بود . نکته قابل توجه این بود که چشمانش مانند شیشه رنگ و وارنگ بود یعنی مانند این بود که هر لحظه به رنگی در می آید. چیز دیگری که توجه مرا خیلی جلب کرد مژه های بلند و برگشته اش بود که زیبایی خاصی به چشمان خوش رنگش می داد. بینی اش متناست و لبانش کمی برجسته و خوش ترکیب بودند. صورتش عضلانی و دارای چانه ای تقریبا چهار گوش بود که نشان دهنده اراده مصممش بود. رنگ پوستش نیز سبزه مهتابی و با سه تیغه ای که کرده بود صاف صاف بود  رنگ پستش درست رنگ پوست پریچهر بود و من با بدجنسی فکر می کردم او بیشتر از هرکس به خواهرم پریچهر می آید و می تواند زوج مناسبی برای او باشد.
صدای خنده بقیه مرا به خود آورد با گنگی به اطراف نگاه کردم و تازه متوجه شدم که پیروز مشغول گفتن لطیفه ای بوده است.به غیر از من همه در حال خنده بودند چون من اصلا لطیفه را نشنیده بودم.به نیشا نگاه کردم تا از او بپرسم که پیروز چه گفته است که نگاهم به پردیس افتاد که همچنان به پیروز نگاه می کرد لبخندی بر لب داشت. چهره پردیس در این حال آنقدر زیبا بود که تا چند لحظه نتوانستم چشم از او بردارم.
در نگاه پردیس چیز متفاوتی را می دیدم چیزی که تا به حال آن را ندیده بودم . این نگاه درست مانند آن نگاهی بود که پردیس زمانی به پسر عمه ام سروش می انداخت. اما هم اینک پردیس طوری به پیروز نگاه می کرد که مرا به فکر انداخت که نکند او از پیروز خوشش آمده باشد چون خواهرم همیشه طوری در مورد مردان صحبت می کرد که گویی از هیچ مردی خوشش نمی آید.
نیشا سرش را جلو آورد و زیر گوشم گفت:” نگین به نظرت چطوره؟”
” بد نیست من که اصلا قیافه اش یادم نبود  تو چطور؟”
” خیلی کم یادم بود اما خیلی فرق کرده.”
لبخندی زدم و آهسته پرسیدم:” بهتر یا بدتر؟”
نیشا نگاه معنی داری همراه با لبخند به من انداخت و گفت:” خیلی ناز شده است.”
با تعجب به نیشا نگاه کردم که با چشمانی خمار به او چشم دوخته بود  بعد به پیروز نگاه کردم و با خود گفتم چه نازی در او می بیند که من نمی توانم آن را ببینم.
صدای پیروز که خطاب به عمو ناصرم بود توجه مرا جلب کرد.
” پسر دایی . شما نمی خواهید افراد خانواده را به من معرفی کنید؟”
عمو ناصر خنده ای کرد و گفت:” چرا چرا دایی جان اما ماشاالله تعداد اونقدر زیاده که فکر می کنم باید چند بار اسمهایشان را بگویم تا بتوانی به خاطر بسپاری.”
همه خندیدن و عمو ناصر ابتدا به عمه سولان اشاره کرد و گفت:” عمه سولان را که به خاطر داری؟”
پیروز سرش را تکان داد و با لبخند به او نگاه کرد و گفت:” بله ایشان را به خوبی به یاد دارم. عمه جان یادت می آید آخرین لحظه ای که می خواستم از شما جدا شوم به من چی گفتی؟”
عمه سولان چینی به پیشانی انداخت و گفت:” راستش دیگه خیلی پیرتر از آن شدم که حرف پانزده شانزده سال پیش به خاطرم بماند.”
پیروز گفت:” اما من اون حرف شما را به خوبی به یاد دارم شما به من گفتید که درسته که داری می ری فرنگ اما یادت باشد که همیشه نتیجه طهماسب خان هستی و سعی کن تیره و طایفه ات را فراموش نکنی.”
عمه سولان با احساس غرور خندید و در همان حال اشک در چشمانش پر شد . نا خو اگاه به طرف پردیس نگاه کردم به خوبی می دانستم که او هم اینک چه احساسی دارد حدسم درست بود. همان طور که فکر کرده بودم پردیس با چشمانی که از آن تمسخر و نفرت می بارید به او نگاه می کرد . بارها از پردیس شنیده بودم که می گفت از عمه سولان که گاهی اوقات احساس می کند کسی است خیلی بدم می آید.
صدای عمو که نوید را به پیروز معرفی می کردباعث شد که نگاهم را به طرف آنان بچرخانم پیروز به نوید لبخند زد و گفت:” نوید را که به خوبی می شناسم چون با آن موقع هایش هیچ فرقی نکرده فقط قدش که ماشاالله …” و بعد سوتی کشید و به بالا اشاره کرد. عمو خندید و بعد به پوریا اشاره کرد گفت:” اینم سردار قوم فروغی آقا پوریای گل که همون سال چشم مارو به دیدنش روشن کرد.”پوریا با خجالت گردنش را کج کرد و با لبخند به پیروز نگاه کرد .
” دایی ناصر پوریا آخرین پسرتونه؟”
” پسر منم هست اما در اصل پسر نادره.”
پیروز با لبخند به پوریا نگاه کرد وسرش را تکان داد و بعد از لحظاتی گفت:”راستی این رفیق ما نیما خان کجاست؟”
” امشب شیفتش بود اما فردا به خدمت می رسه.”
” دایی به سلامتی نیما دکتراش را گرفت؟”
ناصر با افتخار سرش را تکان داد و گفت:” آره نیما دو ساله که دکترایش را گرفته علاوه بر اداره یک مطب یک شب در میان هم در بیمارستان مهر کشیک دارد.”
عمو ناصر گفت:” خوب حالا نوبت معرفی دخترای گلم است.”
عمو ناصر اول از همه به پریچهر که مشغول خالی کردن پوست میوه به داخل سطل کوچکی بود اشاره کرد و گفت:” پریچهر دختر ارشد و خیلی خانم برادرم نادر است.” به پیروز نگاه کردم تا واکنش او را ببینم . پیروز با لبخندی که بر گوشه لبش بود به دقت به پریچهر نگاه کرد . پریچهر در آن لحظه چنان سرخ شده بود که با خود گفتم نکند همین الان پس بیافتد.
عمو با لبخند چشم از پریچهر گرفت و به یاسمین اشاره کرد و گفت:” یاسمین خانم دختر دوم بنده.”
پیروز با همان لبخند به او خیره شد و بدون کلامی سرش را تکان داد.
عمو به نیشا اشاره کرد و گفت:” نیشا خانم دختر سومم.”
احساس کردم نیشا با عشوه به پیروز نگاه کرد و باز پیروز مثل دفعات قبل با دقت به او نگاه کرد . بعد عمو ناصر با چشم به دنبال پردیس گشت و بعد از دیدن او گفت:” اینم پردیس خانم دختر دوم ناصر.”
پردیس مغرورانه به پیروز خیره شد و پیروز نیز با لبخندی معنی دار سرش را تکان داد.
عمو ناصر به من اشره کرد و گفت:” اینم نگین مغز متفکر فامیل فروغی.”
بدون اینکه به پیروز نگاه کنم سرم را به زیر انداختم و با خود گفتم:” این تعریف عمو با اون خرابکاری که به بار آوردم نمی خورد.”
صدای پیروز مرا از فکر بیرون آورد .
” نگین راستی دستت در چه حالیه؟”
او نام مرا با چنان صمیمیتی بیان کرده بود که فقط در آن لحظه به این فکر می کردم که حرف و حدیث های پردیس را چگونه باید تحمل کنم. به پیروز نگاه کردم و با خجالت گفتم:” خوبه متشکرم.”
پیروز به من خیره شده بود و لبخندی گوشه لبش بود . خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به کف سالن خیره شدم . در همان حال صدای عمو را شنیدم که مشغول معرفی نوشین به پیروز بود . اما دیگر نگاهی به او نکردم.
آن شب تا پاسی از شب بازیر خنده و صحبت گرم بود گویی هیچ کس خواب به چشمش راه نمی یافتو در این بین هیچ کس به فکر پیروز نبود که شاید بخواهد استراحت کند.
خستگی و خواب بد جوری بر من غلبه کرده بود و احساس می کردم چشمانم خود به خود می خواهد بسته شود . از جا بلند شدم و به آرامی جمع را ترک کردم . به اتاقم رفتم و دیگر به این فکر نکردم که پیروز منزل ما می ماند یا به منزل عمویم می رود .
به محض اینکه به اتاقم رسیدم لباس خوابم را پوشیدم و خودم را روی تخت انداختم و خیلی زود به خواب رفتم.

صبح روز بعد وقتی از خواب برخاستم پردیس را روی تختش دیدم. با بیحالی به ساعت دیواری اتاق نگاه کردم و با دیدن ساعت نه و نیم به این فکر افتادم باید از رخت خواب بیرون بیایم. به آرامی از تخت پایین آمدم و پنجره اتاقم را که نیمه باز بود ا آخر باز کردم و نفس عمیقی کشیدم . در همان حال چشمم به دستم افتاد که باند پیچی شده بود به آرامی باند دستم را باز کردم و در همان حال به یاد لمس دستم توسط پیروز افتادم و با خود فکر کردم شب گذشته از اینکه دستم توسط مرد غریبه ای لمس می شد هیچ احساسی نداشتم اما حالا که فکرش را می کردم احساس عجیبی به من دست داده بود که خودم هم نمی دانستم چه احساسی است . ترس بود؟ خجالت بود یا لذت؟
باند آغشته به بتادین به زخم دستم چسبیده بود و موقعی که می خواستم آن را از دستم جدا کنم سوزشی در کف دستم پیچید و باعث شد آهی از درد بکشم . با جدا شدن باند از محل بریدگی کف دستم که به اندازی دو سانت بود از جای زخم دوباره خون بیرون زد . باند را سرجایش گذاشتم و با دست دیگرم به آرامی روی زخم را گرفتم در همان حال به خاطر سوزشی که در کف دستم ایجاد شده بود آهی کشید.
پردیس که از خواب بیدار شده بود روی تختش غلتی زد و به طرفم چرخید و با بی حالی گفت:” اه چه خبرته آخ آخ میکنی؟اونقدر ناله کردی تا بیدارم کردی. چیه جهود خون دیده خوب می خواستی حواستو جمع کنی . فوری با دیدن یک مرد هول نشی.”
به پردیس نگاه کردم و گفتم :” سلام.”
زیر لب پاسخ سلامم را داد .
پردیس پس از لحظه ای به طرفم برگشت و بعد از اینکه روی تختش نیم خیز شد گفت:” خوب تعریف کن دیشب چه اتفاقی افتاد؟”
لحن پردیس تنها حالتی که نداشت دوستانه بود . بیستر به یک مستنطق شبیه بود . لبه تختم نشستم و گفتم:” قرار بود چه اتفاقی بیافتد؟”
پردیس چشمانش را به من دوخت و گفت:” از زمانی که پیروز از در وارد شد تا موقعی که ما آمدیم را تعریف کن.”
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:” اتفاق خاصی نیفتاد پیروز زنگ زد و گفت تا میدان هفت تیر آمده اما بقیه راه را فراموش کرده و بعد از من خواست نشانی منزل را بدهم. بیست دقیقه بعد هم به منزل آمد و هنوز ننشسته بود که شما آمدید.”
” همین؟ تو گفتی و منم باور کردم بقیشو بگو.”
با لحنی که سعی می کردم نشان دهم خیلی آرامش دارم دارم گفتم:” تو منتظری چی از من بشنوی؟”
” پیروز با تو دست داد؟”
گفتم:” نه”
پردیس نیشخندی زد و گفت:” آره جون خودت اون موقعی که دستت رو گرفته بود تا مثلا خون ریزی نکنه معلوم بود قبل از اینکه ما بیاییم حسابی…”
با نفرت به او نگاه کردم و گفتم:” پردیس تو خیلی غیر قابل تحملی رفتار نفرت آورت به این نمی خوره که خواهر من باشی من واقغا برات متاسفم.”
و بعد از جا بلند شدم و در حالی که سعی می کردم جمع شدن اشک در چشمانم را از دید او پنهان کنم از اتاق خارج شدم.
وقتي از اتاق خارج شدم در را پشت سرم بستم و مدتي داخل راهرو ايستادم و بعد در حالي که بغضم را فرو مي دادم به طرف طبقه پايين به راه افتادم. نمي دانم قصدم از پايين رفتن چه بود اما در آن لحظه دوست داشتم هر جايي باشم غير از بودن در اتاقم. هنوز چند پله سالن پايين نمانده بود که در جا خشکم زد. در يک لحظه نگاه وحشتتزده من با نگاه متعجب پيروز در هم گره خورد.

پيروز در حالي که به طور کامل لباس پوشيده بود در هال روي مبل تک نفره اي نشسته بود و در دستش روز نامه اي بود . جايي که او نشسته بود درست مقابل پله هاي طبقه بالا بود و او بدون گفتن کلامي با چشمهاي نافذش به من خيره شده بود.
آنقدر از حضور پيروز در منزلمان جا خوردم که در يک لحظه فراموش کردم که چه بايد بکنم و از طرفي نگاه نافذ پيروز به همراه لبخندي که گوشه لبش بود و بدون هيچ شرمي با لذت سر تا پايم را مي کاويد احساس چندش آور و ناخوشايندي را به من مي داد. بيش از اين ترديد را جايز نديدم و به سرعت به طرف اتاقم رفتم. بعد در اتاقم را به شدت باز کردم . پرديس که مشغول صاف کردن رويه تختش بود با ورود ناگهاني من يکه اي خورد.من با گريه خودم را روي تختم انداختم.
پرديس وقتي ديد از ته دل گريه مي کنم فکر کرد از حرفي که به من زده اين قدر ناراحت شده ام. احساس کردم از حرفش پشيمان بود چون به طرفم آمد و لبه تخت نشست اما معذرت نخواست چون خصلتش اين بود که فکر مي کرد با معذرت خواهي از من خودش را سبک مي کند.
صداي او را شنيدم که گفت:” نگين خيلي بچه اي فکر نمي کردم با يک کلام اينجري بشيني آبغوره بگيري. پاشو خجالت بکش مي دونم گريه ات از چيه نمي خواد اينقدر بهانه بگيري.”
به او گفتم:” تو اصلا خواهر خوبي نيستي من هميشه دلم مي خواست مي تونستم با تو خيلي صميمي شوم . اما تو هر وقت تونستي با کوچک ترين بهانه هي نيش و کنايه زدي. الان هم اگر به جاي اينکه هي تيکه بندازي مي گفتي پيروز خونه ماست من اينجور بلند نمي شدم برم پايين اون من رو ببينه.”
پرديس با چشماني که از تعجب گرد شده بود گفت:” چي گفتي؟ پيروز مگه کجا بود؟”
نگاهش کردم و گفتم:”تو سالن پايين روي مبل جلوي در حال نشسته بود و داشت روز نامه مي خوند.”
پرديس لبهايش را به هم فشرد و نگاهي به اندامم درون لباس خواب نازکم انداخت و بعد سرش را تکان داد و گفت:” بلند شو اينقدر فکرش را نکن او بدتر از اينها را هم ديده مثل اينکه فراموش کردي پانزده سال در خارج زندگي کرده من که بودم از اينکه قيافه واقعي مرا بدون چادر و چاقچور ديده خيلي هم عشق مي کردم.”
پرديس بعد از عوض کردن لباسش بدون گفتن کلامي از اتاق خارج شد و من بعد از اينکه رويه تختم را صاف کردم به طرف آينه قدي اتاق رفتم  و خودم را در آن برانداز كردم مي خواستم بدانم پيروز مرا در چه وضعيتي ديده است. لباس خواب صورتي ام از نظر بلندي مشكلي نداشت  اما تنها عيب آن اين بود کهکمي نازک بود و در ضمن يقه گرد باز و آستين هاي کوتاهي داشت که خوشبختانه موقعي که او مرا ديد موهاي ل – خ – ت و بلندم روي سينه و بازوانم را پوشانده بود.
با ناراحتي موهايم را با دست جمع کردم و سرم را تکان دادم بعد به طرف کمد رفتم تا لباسم را عوض کنم.
وقتي براي صرف صبحانه پايين رفتم پريچهر و پرديس مشغول چيدن ميز صبحانه بودند . مادر نيز در آشپز خانه مشغول ريختن چاي بود و پدر و پوريا و پيروز داخل هال نشسته بودند و صحبت مي کردند.
سلام کردم . پدر به من نگاه کرد و جوابم را داد پيروز هم با صداي آرامي گفت:” سلام” . بدون اينکه نگاهي به او بيندازم به طرف آشپزخانه رفتم و بعد از سلام به مادرم گفتم اگر کاري هست کمک کنم.
مادر پاسخم را داد و گفت:” دستت چطور است؟”
گفتم:” صبح که داشتم باند دستم را باز مي کردم باز کمي خون آمد اما فکر مي کنم بهتر شده باشد.”
مادر سرش را تکان داد و گفت:” اين جزاي حواس پرتيه در ضمن فکر نکن که اون ليوان هاي کريستال رو هم ناقص کردي . حالا همين پنج تا رو تو جهازت مي زارم تا هميشه به يادت باشد که حواست را خوب جمع کني.”
نفس راحتي کشيدم و با خود گفتم:”اين بهترين تنبيهي بود که حتي فکرش را هم نمي کردم.”
بعد از صرف صبحانه پرديس استكان ها را مي شست و من و پريچهر مشغول جمع و جور كردن آشپز خانه بوديم.مادر گفت:” امشب از سنندج مهمان مي رسد و بايد تدارك ببينيم.”
پريچهر پرسيد:” به غير از نرگس و ناهيد و ايرج مگر كس ديگري هم مي آيد؟”
مادر پاسخ داد:” آره سينا و همسرش… سروش هم قرار است بيايد.”
زير چشمي به پرديس نگاه كردم. او را ديدم كه مكثي كرد و چشمانش را بست. در يك لحظه استكاني كه در دستش بود با صدا به داخل ظرفشويي افتاد اما خوشبختانه نشكست. مادر و پريچهر به طرف او برگشتند و مادر گفت:” چه خبره از ديشب تا به حال بشكن بشكن را انداختيد؟”
پرديس استكان را بالا آورد و گفت:”ايناهاش نشكسته.”
” خوب مي خواي محكم تر بزن شايد بشكنه.”
پرديس خنديد و گفت:” خودتون گفتين ها .”
ساعتي بعد پدر و پوريا به همراه پيروز به خارج از منزل رفتند . مادر در حال نوشتن فهرستي بود كه بايد براي مهمانان تهيه ود و پريچهر در اين كار به او كمك مي كرد. پرديس در اتاق بود و من در يك لحظه به فكرم رسيد نكند پرديس به وجود دفتر خاطراتم پي برده باشد به اين خاطر از جا بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم.
با تقه اي به در آن را باز كردم و پرديس را ديدم كه تمام لباسهايش را روي تخت انداخته و با دقت مشغول تماشاي آنها مي باشد . با تعجب به او نگاه كردم و با بهانه برداشتن كتابه به سمت كتابخانه ام رفتم.
پرديس زير لب شعري را زمزمه مي كرد و من بعد از برداشتن كتاب اتاق را ترك كردم و او را با افكارش تنها گذاشتم.
صداي زنگ تلفن باعث شد كه پله ها را به سرعت پايين بروم تا گوشي تلفن را بردارم اما پريچهر زودتر از من اين كار را كرد. از احوالپرسي او فهميدم كه زن عمو پشت خطست پريچهر بعد از چند لحظه گوشي را به مادرم داد. از قرار زن عمو مي خواست كه براي شام به منزل آن ها برويم  و مادر به زن عمو گفت كه پريچهر را براي كمك به منزل آنها مي فرستد و بعد از خداحافظي گوشي را گذاشت.
به مادر نگاه كردم و گفتم:” اجازه مي دهيد من هم به منزل عمو بروم؟”
مادر نگاهي به دستم انداخت و گفت:” آخه تو چه كاري مي توني انجام بدهي؟ مي ترسم بري نيشا هم از كار و زندگي بيندازي.”
” نه مامان باور كن اين كار را نمي كنم حالا درسته كه نمي تونم دست به آب بزنم ولي مي تونم كه…”
” مي توني كه حرف بزني و سرشون رو بخوري.” و بعد ادامه داد:” اشكالي نداره اما حالا كه كار نمي كني مواظب باش جلوي دست و پا نباشي.”
با خوشحالي از جا بلند شدم و به اتاقم رفتم.
پرديس چند دست لباس انتخاب كرده بود و آنها را روي تخت گذاشته بود تا آنها را يكي يكي امتحان كند . وقتي مرا ديد كه مشغول پوشيدم مانتو هستم گفت:” كجا ميروي؟”
” زن عمو ما را براي شام دعوت كرده من و پريچهر مي خواهيم براي كمك به منزلشان برويم.”
پرديس به سرتاپايم نگاه كرد و گفت:” همين جوري؟”
” آره مگه بده؟”
پرديس لبهايش را ورچيد و گفت:” وقتي مي گم خيلي بچه اي ناراحت مي شي امشب تمام فاميل دور هم جمع ميشن  بعد تو مي خواي مثل گداها جلوشون ظاهر بشي .”
نگاهي به سرتاپايم كرد و گفتم:” لباس من مثل گداهاست؟”
” وقتي بهت مي گم عوضي مي شنوي ناراحت ميشي منظورم اون گداهايي كه فكر مي كني نيست نميدونم چطور تو كله پوكت فرو كنم تو ديگه بزرگ شدي نمي خواي تو جمع بدرخشي؟”
” بدرخشم آخه واسه چي؟”
” مگه قراره آدم واسه چيزي يا كسي بدرخشه . بابا اين همه پول خرج مي كنه اما تو همش دوست داري اون دامن دراز بي قواره مشكي رو تن كني با يك بلوز گشاد كه به تنت زار بزنه.”
از داخل آينه قدي به سرتاپايم نگاهي انداختم و حق را به پرديس دادم .
به پرديس نگاه كردم و شانه هايم را بالا انداختم . ” تو بگو من چي بپوشم.”
پرديس در كمدم را باز كرد و نگاهي به لباسهايم انداخت و گفت:” باور كن خيلي بد سليقه اي خروار خروار لباس داري اما همشونوجمع كني يك دونه درست و حسابي از توش بيرون نمي ياد بسكه دوست داري لباس هاي گشاد بپوشي.”
گفتم:” اون سبزه چطوره؟”
” همون كه وقتي مي پوشي عين طوطي مي شي ؟ با او روسري سبز لجني كه سرت مي كني و فكر مي كني خيلي تيپ زدي فقط يه منقار كم داري تا خود طوطي بشي .”
” قرمزه كه خوبه خودت يه دفعه گفته…”
” اون دفعه يه چيزي گفتم دلت خوش بشه . تازه مگه مي خواي نقش شمر و بازي كني .”
شانه هايم را بالا انداختمو گفتم:” من نمي دونم خودت يكي رو انتخاب كن.”
پرديس كمدم را زير و رو كرد و عاقبت لباسي از آن بيرون آورد و گفت:” اين بد نيست.”
” اينكه خيلي مجلسيه مي خواي بهم بخندن؟”
” برو بابا يك كت بي قواره با يك دامن تنگ كجاش مجلسيه ؟ فكر كنم تو به لباسي كه من امشب مي خوام بپوشم مي گي براي مشرف شدن به دربار پادشاهاست.”
مگه مي خواي چي بپوشي؟”
پرديس به لباسي پرابي رنگ اشاره كرد و گفت:” مي خواهم اين را بپوشم .”
چشمانم از تعجب گرد شد .” راست ميگي؟ اما اون كه خيلي تنگه فكر ميكني مامان اجازه بده؟”
پرديس شانه هايش را بالا انداخت و گفت:” داد كه داد نداد نميام.”
لباسم را به تن كردم.
لباس كت دامن بلوطي رنگي بود كه خيلي خوش دوخت بود يقه كت انگليسي و قد آن تا روي رانهايم بود دو برش زيبا از روي سينه هايم رد مي شد و امتداد خط برش زير جيب نماي لباس محو مي شد دامن لباس هم تنگ و كوتاه بود.
لباس خیلی بهم می آمد اما احساس می کردم خیلی معذبم . با اینکه دامن آن تا زیر زانویم بود اما فکر می کردم خیلی کوتاه است . پردیس روسری قهوه ای رنگ و حریری که متعلق به خودش بود برای آن شب به من قرض داد و گفت:” اینو بهت می دم تا بعد خودت بری یه دونه بخری . اما فکر نکن این مقنعه مدرسته ها قشنگ سرت کن اینجور که من برات می بندم.”
پردیس روسری را روی سرم انداخت و گره آن را خیلی شل و زیبا بست و تا خواستم گره را کمی محکم تر کنم اخمی کرد و گفت:” چه خبرته طناب دار نیست که بخوای خودتو باهاش خفه کنی حالا زود برو تا پشیمون نشدم روسری را ازت بگیرم.”
نگاهی به سرتاپایم انداختم و لبخندی زدم اما مطمئن بودم که مادر اجازه نمی دهد با این لباس به منزل عمویم بروم. مانتویم را به دست گرفتم و به طبقه پایین رفتم.
به محضی که مادر و پریچهر را دیدم با لبخند به من نگاه کردند مادر لبهایش را جمع کرد و گفت:” چه عجب این لباس را پوشیدی؟” و بعد رو به پریچهر گفت:” بچم یه کم سلیقه به خرج داده!”
پریچهر لبخندی زد و گفت:” غلط نکنم این کار پردیسه وگرنه نگین از این هنرا نداره.”
به همراه پریچهر به منزل عمویم رفتیم . در خانه عمو وقتی مانتویم را در می آوردم متوجه شدم نیشا در حالی که ابروانش را بالا گرفته بود با تعجب به لباسم خیره شد . با خود فکر کردم حتما نیشا هم از اینکه به سبک جدیدی لباس پوشیده ام متعجب شده است.
اما وقتی نیما و نوید به منزل آمدند احساس کردم از اینکه جلوی آن ها اینطوری بگردم خجالت می کشم . نیما وقتی مرا دید لبخندی زد و گفت :” به به چقدر خانم شده ای.”
اما نوید فقط سلامم را پاسخ داد و بعد نگاهی به سرتاپایم انداخت و ابروانش در هم گره خورد. از دیشب تا حالا نوید را خیلی بد اخلاق می دیدم و دلیلش را نمی دانستم.

شب با وجود مهمانان زیادی که آمده بودند منزل عمویم فضای خالی زیادی داشت . از سنندج دخترها و پسر بزرگ عمو قادرم آمده بودند . همچنین پسرهای عمه سولان یعنی سینا به اتفاق همسر و فرزندش و همچنین سروش هم آمده بود.

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • لینک دوستان
  • ....رفیق من سنگ صبور غم هاست....
  • سایت تفریحی مَگ پا
  • فوتو تکست
  • .♥.every thing.♥.
  • وبلاگ عاشقانه حامد
  • کتاب عشق شیرین
  • ورود بی جنبه ها ممنوع
  • عاشق مجروح
  • نويد چت
  • مها و علیشمس
  • وبلاگ اسیر زمونه
  • مهندسی عمران نجف آباد
  • پاتوق كاربران نويدچت
  • وب سایت تفریحی 9 فان
  • دلنوشته ها، يادها و خاطره های ماندگار
  • LΘƲΣ ΘΓ GΔΜΣ
  • چت
  • شادمهر کلاسیک
  • سکوت مرگ
  • برای دلم ...
  • اسرا 44
  • بروزترین سایت ایران.اهنگ مداحب اس ام اس.
  • سایت تفریحی لایک اسـ امـ اسـ
  • تـــو پـتـر یــنـهــا
  • シشهر خندهシ
  • ŁΞł Ł㋡
  • عاشقونه
  • کلبه دل فقط متن
  • رز ویدیو | دانلود کلیپ موبایل
  • تبادل لینک هوشمند و حرفه ای
  • کلیک کن تا فیلتر نشده / 18
  • سایت خبری و تفریحی یک نایس
  • §.•´¨'°÷•..× سرنوشت ×,.•´¨'°÷•..§
  • بلاگ دیزاین
  • سایت آموزشی هاش هاش
  • از شیر مرغ تا جون آدمیزاد
  • برای دلم..
  • ..♥wellcome to my web♥...
  • مجله اینترنتی پونه
  • مجله اینترنتی اقاقیا
  • آهنگباز
  • ...دلنوشته
  • از شير مرغ تا جون آدميزاد
  • انرژی مثبت، روانشناسی
  • کافه عشق
  • عکسهای زیبا
  • عکس جدید
  • یک فنجان قهوه به طعم تلخ زندگی
  • تصویربرداری حرارتی
  • فروشگاه اینترنتی سبد شاپ
  • سایت تفریحی و سرگرمی پیشکسوت
  • بـــــــــــمـــــــــــب خـــــــنـــــ
  • جملات زیبا و عاشقانه
  • عاشقانه امیروالهه
  • سایت عاشقانه وحید
  • تـــــــــــــــــــوپوقـــــــ♥ــــــــ
  • جملات عاشقانه
  • سکوت مرگ
  • انجمن و سایت بزرگ 168لاوو
  • دل تو موزیک
  • اس ام اس جدید و عاشقانه 94
  • ابزار رایگان برای وبلاگ
  • دانلود رایگان چهل سی
  • خرید آسان | فروشگاه اینترنتی
  • تدبردرقرآن کریم
  • دنیای من
  • دنیای اموزش و دانلود
  • سیستم بایت
  • weblog music
  • بزرگترین سایت موزیک
  • جدیدترین های اندروید|فوراندروید 93
  • نرم افزار های پولی کافه بازار
  • آموزش هک . کرک . بک ترک . بالا بردن امنی
  • دوستان مهربان
  • کلوب هواداران نیلوفر بهبودی
  • بزرگترین سایت موزیک ایران
  • اس ام اس 098
  • مطالب و عکس های داغ
  • علمی و سرگرمی
  • سایت تفریحی فان شاد
  • فروشگاه هاردی | خرید اینترنتی ارزان قیمت
  • شکارچی قلب ها
  • z موزیک
  • هرچی بخوای!!!
  • بک لینک
  • خط خطی های یه دختر دبیرستانی
  • گالری عکس شادی
  • parimehrabun
  • ارکیده دیزاینر مرجع کد و ابزار سایت
  • اسکریپت*بازی کامپیوتر*نرم افزار*اس ام اس
  • تبادل لینک رایگان
  • مجله ی اینترنتی خانواده
  • عشق من لی مینهو
  • تنهایی رضا
  • این جا همه چی درهمه
  • تنها عشق واقعی خدا
  • از دل نوشتهایم ساده نگذر
  • ღஜღیک زنم! منتظر مادر شدنم...ღஜღ
  • غمکده0011
  • جملات عاشقانه
  • بهترین وب طنز
  • یه روزایی زیر بارون با یه یاد
  • فیس جوک جدید خنده دار
  • یک تماس بی پاسخ...
  • ·•●بزن بارون●•·
  • بمب خنده
  • ** یه پسر خوشتیپ **
  • Tanha.l
  • saylent love
  • آشناي غريب
  • آشپزی مدرن
  • خآموشی
  • ♥❧عشق یعنی خدا❧♥
  • دلتنگی اعرابی
  • عجایب و شگفتی ها
  • آموزش ساخت کاردستی
  • كلوپ موزيك
  • روبینا ربنکلا
  • عکس
  • از هر دری سخنی
  • شازده کوچولو
  • یادی از روزهایی که گذشت؛ تلخ یا شیرین
  • می نگریم و می رویم
  • tak setareh
  • جهانی ک نور عشق سونامی انجا را روشن کرده
  • مراقب
  • سقوط آزاد
  • دیوونگی های ما دوتا
  • عاشقان دل خسته را فراموش نکن دنیا
  • بمب عشق
  • به سلامتی تهایی...
  • Ghalb yakhi
  • پی امستان
  • دلنوشته های یه دلشکسته
  • ♥ ♫ ♥ مهـــــــــربونی ♥ ♫ ♥
  • دانلود آهنگ جدید
  • هنرکده اول
  • هیس اره باتوام ازت بدم میاد
  • دفتر عاشقانه ما
  • جالب انگیز
  • مــدل لبـاس
  • عشق شیشه ای
  • کل کل عاشقی
  • ساحل سکوت
  • هنرکده اول
  • دل نوشته
  • جملات و عکس های عاشقانه
  • جملات و عکس های عاشقانه و دلتنگی
  • اس ام اس
  • Amin
  • بـوسـه عشـق
  • پر فروشترین کتاب ها
  • تباهـــــــــی و پوچـــــــــــــــی
  • دانلود سریال جدید
  • آخرین مطالب ارسال شده
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 2433
  • کل نظرات : 2292
  • افراد آنلاین : 93
  • تعداد اعضا : 421
  • آی پی امروز : 241
  • آی پی دیروز : 23
  • بازدید امروز : 944
  • باردید دیروز : 832
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,869
  • بازدید ماه : 4,603
  • بازدید سال : 20,892
  • بازدید کلی : 685,201