سرت را که روی شانه ی دلم بگذاری...
حرفها دارد برایت نجوا کند...
حرفها از جنس سروده هایی
که در آستانه ی غزل شدن ،
مرثیه شدند....!!!
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
111 | 1340 | yas |
![]() |
30 | 2357 | nafaskzk |
![]() |
7 | 362 | nafaskzk |
![]() |
151 | 1193 | admin |
![]() |
23 | 637 | admin |
![]() |
23 | 386 | mental |
![]() |
30 | 480 | mental |
![]() |
4 | 305 | mental |
![]() |
3 | 235 | admin |
![]() |
7 | 476 | admin |
سرت را که روی شانه ی دلم بگذاری...
حرفها دارد برایت نجوا کند...
حرفها از جنس سروده هایی
که در آستانه ی غزل شدن ،
مرثیه شدند....!!!
وسوسه ای از جنس مرداب ها
مرا سوی خود می کشد
هوا هوای بیخیالیست...
اما با این همه بیخیالی و جنون
واهمه ای درونم است
واهمه ای از جنسِ
" نبودن با تو"
خدایا ،
باید بودنم را به گونه ای فریاد بزنم
تا که همه بدانند
نیلوفرانه
با تو می مانم !
سیندرلا
عادت داده است ،
تمام قصه ها را ،
که حادثه ها همیشه راس روی هم افتادن عقربه ها بر دروازده
کوک شده باشند!!!
حادثه اما...
ساعت سرش نمی شود...
یا اصلا،هر حادثه ای که حادثه نیست!
حادثه یعنی ؛
تو...
قدم بزنی و...
پشت سرت دیوارها بریزند...!؟
حالا که نیستم زیباترین لباست را به تن کن...
از روی فرش قرمز رد شو...
و به فریادها بی تفاوت باش...
اما
گوشت را تیز کن...
من لا به لای جمعیت تو را صدا خواهم زد...
همین که برگردی کات می دهم...!؟
خندیدیم اما غمدار...گریمی نبود که پاک شود....
گریه کردیم اما خنده هایمان جایزه می گرفت...
دنیای عجیبی است!!!
زمین خوردیم...،دست زدند!
مردیم...، دست زدند!
جدا شدیم...،دست زدند!!!؟
گاهی...
درد را جز با سکوت نمیتوان جواب داد...
گاهی...
اشک اگر بیاید حرمت غم میشکند...
گاهی...
باید خود را آه کشید...
گاهی باید چون قاصدک اسیر سرگردانی باد شد...
گاهی...
گاهی...
نه ابلیس من ...
و نه قدیس من باش ...
لعنتی انسانن بودنت کافیست ...
انسان باش ...!!!؟
گاهی احساس می کنم
روی دست خدا مانده ام!!!
خسته اش کرده ام....
خودش هم نمی داند با من چه می کند....!!؟
تعداد صفحات : 14