قسمت دوم رمان عشق کشکی
روز اول دانشگاه تو خونه :
مامان : آیسااااااااان آیساااااااااان بیا این ظرف غذاروببر اونجا ضعف نکنی
من : مامان آخه کی توی 3-4 ساعت ضعف میکنه ؟ ها ؟
مامان : آیسان اول یه نگاه به خودت بکن ،شدی یه مشت پوست و استخون
از اونجایی که حوصله بحث با مامان رو نداشتم ظرف غذارو ازش گرفتم و به سمت واحد پانی اینا به راه افتادم تا با هم بریم دانشگاه.
موهامو هم گیس کرده بودم و از پشت انداخته بودم تو مانتوم که یه جور ناجوری عذاب آور بود .
زنگ خونه پانته آ رو زدم و منتظرش موندم .
چند ثانیه بعد پانی اومد بیرون و گفت : اووووووف خانوم با کلاس خوشتیپ کردی لااقل بزار به ما هم یه نیگا میگایی بندازن.
باز داشت چرت و پرت میگفت.
رو کردم بهش و گفتم : پانی الان وقت مسخره بازی نیست زود باش که دیرمون شده.
پانته آ: ای به چششششششششششششم
سوار ماشین من شدیم و به سمت دانشگاه به راه افتادیم.جلوی دانشگاه نگه داشتم و گفتم : پانی میگم پارکینگ دانشگاه کجاست ها ؟
پانته آ : پارکینگ فقط مخصوص اساتیده و ما حق نداریم اونجا پارک کنیم.
پوفی کردم و به سمت یکی از کوچه های اطراف دانشگاه به راه افتادم.
ماشینمو که پارک کردم همراه پانی به سمت حیاط دانشگاه به راه افتادم.
پانی : اوه اوه خدا بده برکت ببین چه حیاط با صفایی داره اینجا .
من : آره بابا فکر کردی همه مثله ما گداگودولن ؟
پانی : نه که شما هم خیلی گداگودولی والا عجایب هفت گانه رو تو اتاقت داری کرکره برقی ،سینما ،پله برقی،کمد تمام اتوماتیک …
من : پانی اونا کرکره برقی نیستن پرده ان .
پانی : واسه ما ندید بدیدا همون کرکره برقی ان .
من : که چی سه ساعت موندیم اینجا شر و ور میگیم ؟ زود باش که دانشگاه دیر شد .
از توی حیاط تمام گلکاری شده ی دانشگاه گذشتیم و به سمت سالن به راه افتادیم .
خدارو شکر حراست از قیافه مون ایراد نگرفت هرچند که من و پانی هم قیافه هامون خوب بود ولی خوب حراسته دیگه …شده از زیر سنگ هم از قیافه ات ایراد پیدا میکنه و میگیره.
داشتیم به سمت کلاس راه می افتادیم که احساس کردم یکی داره دستمو میکشه . برگشتم و با دیدن پانی که دهنش باز مونده بود تعجب کردم .
رد نگاه پانی رو گرفتم و با دیدن چیزی که دیدم تقریبا باید بگم دوتا شاخ خوشگل رو سر کچلم که انگار روش پیاز کاشته بودن سبز شد.
مامورای پلیس اینجا چیکار میکردن آخه ؟
چندتا مامور داشتن با مدیر دانشگاه صحبت میکردن وچند تا هم داشتن کلاسارو میگشتن .
دست پانی رو کشیدم و گفتم پانته آ بیا بریم این به ما ربطی نداره.
پانی : واااااااااااای نهههههههه مادررررررر آخ قلبمممممممم
من : چته پانی چی میگی تو ؟
پانی : این افسره چه جیگریه !تا حالا پسر ندیدم به این خوشتیپی !
من : خاک تو سر ندید بدیدت کنن بیا به جای این حرفا بریم کلاس مردم به چی فکر میکنن این دوست خل و چل من به چی !!!
داشتم پانته آ رو میکشیدم به سمت کلاس که به یه پسر تنه زدم .
برگشتم تا ازش عذر خواهی کنم که با دیدن یه پسر خوشتیپ اسپرت با عینک دودی که روی چشماش گذاشته بود جا خوردم . حس شیطنتم گل کرد.عینک تو سالن دانشگاه ؟؟؟
گفتم: آفتاب بدم خدمتتون ؟؟؟؟؟
پسر عینکشو برداشت و من چشماشو دیدم . یه جفت چشم خاکستری دور مشکی درشت . انگار خیلی عجله داشت چون سریع عذر خواهی کرد و از طرف مخالف پلیسا از در دانشگاه دویید بیرون .
پانی : وا خاک عالم این چش شد ؟ عقرب نیشش زد مثل الاغ پرید بیرون؟
من : چه میدونم ولی هرچی که هست ایشاالله خدا شفاش بده.
بالاخره با ربع ساعت تاخیر وارد کلاس شدیم .
استاد با دیدن ما اخمی کرد و گفت : بفرمایید . چون جلسه ی اوله مشکلی نداره ولی از جلسات بعد هرکی بعد از من بیاد بیرون میمونه.
چشمی گفتم و با پانی به سمت آخر کلاس به راه افتادیم.
پانی هم نشست کنار من .
استاد حضور غیابو شروع کرد. به اسم من رسید : آیسان احتشام.
گفتم حاضر.فقط یه نفر غایب بود که اسمش مانی بهرادبود.فکر کنم همون پسر خله بود که از دانشگاه زد بیرون . آخه پلیسم ترس داره ؟
بالاخره دانشگاه تموم شد و من و پانی به سمت خونه به راه افتادیم.
پانی : میگم آیسان این پسره زیاد فکر منو به خودش مشغول کرده .
من : کدوم پسره ؟ همون که عقرب زدش ؟
پانی : اره همون . میگم چرا تا پلیسا رو دید رم کرد ؟ نکنه خبر مبرایییه؟
من : فوقشم باشه خوب به ما چی ؟ تو درستو بخون واسه من هم کاراگاه بازی در نیار.
پانی : خیلی بی ذوقی میمون . دلتم بخواد. من به این شیرینی . ماهی.
من : اره تو راست میگی.
پانی : خوب دیگه من برم خونه سه ساعته دم در وایسادیم داریم ور میزنیم الان پسر مشدی حسین ( بقالی سرکوچه) میبینتم یک دل نه صد دل عاشقم میشه بعدش هم من بهش جواب رد میدم بعدشم اون میره خودکشی میکنه . بعدشم پدر و مادرش ازم شکایت میکنن و… نه بابا من حوصله دردسر ندارم . بیا بریم خونه.
من : اره بیا بریم بدبخت که تو لیاقت همون پسر مشدی حسینو هم نداری.
پانی : وااااا خیلی هم دلش بخواد.
من : دلش که میخواااااااااد . فقط تو لیاقت نداری و کرکر زدم زیر خنده.
پانته آ که اعصابش وزوزی شده بود بدون هیچ حرفی به سمت پله ها به راه افتاد. دوبارهههههه قهر کرده بود . من نمیدونم این بشر چرا اینقده بی جنبه است آخه ؟ ها؟
بی توجه بهش به سمت واحد خودمون به راه افتادم میدونستم که فردا خودش دوباره دوست میشه.نا سلامتی خرس گنده است نه بچه دبستانی.
کفشامو گذاشتم تو جا کفشی و به در خونه رو باز کردم . هوووووم. بوی غذای مورد علاقه ی من میومدددد. برنج و مرغ و سوپ (کاملا راست میگم غذای مورد علاقه ی من اینهههههه)
سلام بلندی گفتم و به سمت اُتاقم به راه اُفتادم. میدونستم که الان بابا پلاسه پا اخبار و اگه پشت گوشمو دیدم تلویزیون رو هم میبینم .
لباسامو عوض کردم . حوصله ی هیچ کاری رو نداشتم . تصمیم گرفتم برم بیرون کنار بابا حداقل اخبار گوش کنم . هرچند از اخبار متنفر بودم ولی چاره چی بود ؟ سریال که ممنوع ،فوتبال ممنوع ، آهنگ ممنوع، آخه به من دختر جوون فکر نکردی پدر من؟
درحالی که زیر لب غرغر میکردم به سمت کاناپه به راه افتادم تا کنار بابا بشینم که طبق معمول اخبار گوش میکرد.
بابا : به به چه عجب ما شما رو زیارت کردیم شما که همش تو اتاقت لنگر انداختی بابایی.
من : خوب شما که همش اخبار اخبار اخبار.منم حوصله ندارم . امروزم استثناان اومدم.
بابا : مطمئن باش خوشت میاد بابایی. خبرایی که میده جالبه.
در همین حال خبر جدید پخش شد :هم اکنون نیروی انتظامی پلیس در جستجوی سارق حرفه ایه عتیقه در تمام شهر در گردش است . این دزد حرفه ای جوان موزه ی … تهران را غارت کرده و اکنون در شهر تهران در گریز است. تصویری که هم اکنون مشاهده میکنید تصویر این دزد جوان است .لطفا در صورت مشاهده ی این دزد جوان هم اکنون به شماره ی … تماس بگیرید. جایزه ی دستگیری یک میلیون تومان.
با خودم فکر کردم : این جوجه سارق حرفه ای کیه که اینقدر ازش حرف میزنن ؟ و طولی نکشید که جواب سوالمو گرفتم…
تصویر دزد جوان در صفحه پخش شد…
اوه خدای من … خدای من … نههههههههههه این که……….
ادامه دارد…