پچ ِ پچ ِ باران را می شنوی؟
عاشقانه هایش را برای تو فرستاده ست!
گاه در کوچه می رقصد و پای کوبی می کند!
گاه شیشه ی ِ پنجره ی ِ اتاقت را می نوازد…
و برای قدم زدن، می خواندت
برخیز و خویش را از غمی که تا مرگ ِ احساس می بردت، رها ساز
خیس شو در بارانی که روحت را طراوات می دهد
باران، همه بهانه است
موهبتی ست از سوی ِ خدا
گاه، خدا نیز بهانه می کند
و مست می شود
برای بارش ِبوسه هایش
و تا آغوش بکشد تو را
از همه ی ِ آن لرزه گناهانی که سبب ِ اندوهت می شوند
آری، سروده ام را بگذار به حساب ِ تب و هذیان
اما باور دار که
آغوش ِ او بسیار بزرگ است
گاهی به پچ پچ های باران گوش کن
.
.
.
چه رویای زیبایی
من باشم
وتوباشی
و برف
که ستاره باران کند خلوت زیبای شبانه مان را
من سرمارابهانه کنم
برای رسیدن به آغوش گرمت
وتو عاشقانه بخوانی درگوشم
عزیزم این برف شاهد عشق من است به تو
ومن غرق شوم درتو
با بوسه ای که
سالهاست به آتش کشیده جانم را
وهنوز هم تمام وجودم گرم است
چه رویای زیبایی
برف سفید می باری
ودیدگانم پاکی و سفیدیت را میستاید
گویی ستاره های آسمان به زمین می ریزند
ومن دستانم را پراز ستاره می کنم