امروز دربیداری کابوس وحشتناکی را تجربه میکنم
وچه بیرحمانه واقعیت های زشت زندگی جلوی دیدگانم به حرکت درمی آیند
تو می گویی ومن آتش میگیرم
ذره ذره ازدرون آب میشوم
ملتمسانه نگاهت میکنم
دوست دارم بگویم دوست من بس است میدانم همه اینهارا میدانم سالهاست که هرروز همه اینها را برای خودم مرورمیکنم
وقتی مرا الهه صبرخطاب میکنی بیشتر خورد میشوم
دیگر این واژه عذابم میدهد
توهمچنان می گویی و می گویی و ضربان قلبم بیشتر وبیشتر میشود
واقعیت ها چنان زشت بنظرم می آید که دیگر توان نشستن ندارم
ازجایم بلند میشود
سرم گیج میرود دستانم یخ زده نگاهم مات می شود به صورتت
این کلمات آخررا دیگرنمیتوانم تحمل کنم
زانوهایم سست شده وگویی به یکباره خون دررگهایم منجمد میشود
همانجا مینشینم
ضربان قلبم آنچنان بالا رفته که باهرضربه درقفسه سینه ام درد میپیچد
وجمله آخرت سیلی محکمی به صورتم میکوبد که گوشهایم را کرمیکند
چون مرده ای روبرویت نشسته ام
دوست دارم فریاد بزنم
اما توان این کارراهم ندارم
دوست دارم این قلب لعنتی را ازسینه درآورم وبه خداپس بدهم
وبگویم ای خدای من قلبم را بگیر وکمی آرامش بجای آن برایم بفرست
فقط کمی آرامش
پروردگارا ای کاش بجای اینهمه صبر کمی آرامش برایم مقدرمیکردی