به چشم هایَت بگو...
انقدر برای دلَم ....رجز نخوانند ...
من اهل ِ جنگ نیستم ....
شاعرم....
خیلی که بخواهم گرد و خاک کنم...
شعری می نویسم
آنوقت
اگر توانستی...
مرا در آغوش نگیر ...
.
.
.
چه جالب است مرور خاطرات
روزی را بیاد می آورم
که ترس از نبودنت لرزه به دستانم و اشک را برچشمانم می آورد
ولی امروز
ترس از اینگونه بودنت لرزه با جانم می اندازد
اینجاست که باید گفت
خدایا چه دنیای عجیبی
خسته نگاهت میکنم
خسته صدایت میکنم
خسته
خسته
وبازهم خسته ....
وتوچه باانرژی جوابم را نمیدهی
بی انصاف