عشق را جستجو میکنم
درچشمانت
درنفست
درسرانگشتانت
اما تو دستانم را میگیری
برگلوی استخوانی و برآمده ات میچسبانی
ومیگویی لمس کن
دردی که به جانم انداخته ای را لمس کن
این غم توست که درحنجره ام لانه کرده
توان فریاد ندارم
فقط درد می کشم
دستانت را درم حلقه می کنی
مرا به خودنزدیک می کنی و می گویی
هیچ بیماری و سختی مراازپادرنمی آورد
اما غم تو ....
ودرگوشم زمزمه می کنی
تومثل ماروعقربی
نیشم میزنی
اماتنها راه درمانم خودتویی
تو تنها درمان دردافتاده به جانمی
واین یعنی* عشق *
.
.
.
توبگو چه شده
چه چیز تغییرکرده
امشب نگاهت هزاران حرف نگفته سالیان دور را به زبان می آورد
نگاهم میکنی
عمیق وعاشقانه
به رویت لبخند میزنم
دستپاچه نگاهت میکنم
چه شده ؟
می خندی
درآغوشم میگیری
ومی گویی
میدانم سالهاست که دیگرعاشقم نیستی
اماازعشق من ذره ای کم نشده
هنوز هم دلتنگت می شوم
هنوزهم ذره دره وجودم توراصدا میزند
وقتی خانه نیستی دلتنگت می شود
وزمان آمدنت ثانیه هارا می شمارم
ومن غرق می شوم در خاطرات تلخ سالیان گذشته