بانوی آفتاب
چشم هایت را که می گشایی
جهان پر از زیبایی می شود
چشم که باز می کنی
دلم غرق آرامش می شود
سرک که می کشی
از پشت کوه سنگی منتهی به افق اتاقم
می بینم موهای ابریشمینت را
دلم می تپد و
شور مستی بر سرم می افکند
بانوی من
بانوی آفتابم
رخ متاب از باد
بوسه های از سر سرسپردگی هایم را
سوار بال باد کرده ام
تا در گذر از روی زیبایت
به یکباره
بر گونه های تب دارت نشاند
بانوی آفتابم
روزم را به لبخندی روشن کن