امروز فرصتی دست داد تا دوباره طلوع خورشید را به نظاره بنشینم....
دور از هیاهو....و در سکوت....
چقدر زیباست این لطف پروردگار به انسان...
اینکه نوری آرام آرام،با صبر و آرامش خود را به تو
می نماید....
بقیه مطالب در ادامه مطلب
در پس شعاع های نور زمزمه ای هست....
خبر میدهد از واقعیتی که نباید بگذاری زندگی برایت روز مره شود....
اینکه روز دیگری شروع شده....
اینکه باید از نو شروع کنی....
دوباره....
طلوع را اگر هر روز هم نگاه کنی....
نباید تکراری شود برایت....!!!
بد نیست اگر هر از چند گاهی به یاذ آورم با چه چیزهایی شوق و هیجان زنده میش شود درونم!....
چقدر آدمی ساده است،اگر خود بخواهد....
دور از شلوغی زندگی که ناخود آگاه پرده ای تار روی چشمانت می کشد....
تا خود را از ساده ترین دلخوشی ها محروم کنی،
-تنها همین از سهراب سپهری در خاطرم می ماند همیشه-
چشمها را باید شست....
جور دیگر باید دید....
خوب اگر گوش کنی نجوای دیگری هم هست....
در پس شعاع های نور....
کسی می گویید شاید این آخرین طلوعی باشد که میبینی....
شاید چشمهای تو دیگر امید و هیجان را فردا نبینند....،
نه....
البته که این نجوا تو را نا امید نمی کند....
این هم پیشکشی دیگر است از سوی آفریدگار....
می گویند قدر لحظات را بدان....
قدر بدان....
می گویند هیچ آدم موفقی با یک مرتبه تلاش و زمین خوردن موفق بودن را تجربه نکرده است....
این راه هم ،ارزش بیش از یکبار امتحان کردن را دارد....
این همان چیزیست که روزی بابتش در پیشگاه پروردگار....
باید جوابگو باشم....!!؟