نمیتوانم ، دیگر دلی ندارم ، با من باشی میسوزی … هدر میروی
با من باشی تنها میمانی ، تو داری روی آب برای خودت قصر عشق را میسازی
از من گذشت دیگر ، بی احساس شده ام ، مشکل از تو نیست ، من سرد و خالی شده ام
نفس را از من گرفتند تا همنفست باشم، دلی ندارم دیگر تا همدلت باشم
زبانم بند آمده و نمیتوانم همزبانت باشم ، بهتر است دیگر نباشم…
احساسم تنها با غم است ، لحظه هایم پر از غصه و ماتم است !
همیشه دل گرفته ام ، پس چگونه با دل گرفته ام تو را خوشحال کنم ، چگونه با این دل سرد لحظه های با تو بودن را سر کنم؟
نمیتوانم ، دیگر به عشق اعتقادی ندارم….
دلم زخمیست ، روحم درگیر دردیست که مدتهاست همراه من است !
نمیتوانم، دیگر نفسی ندارم تا به تو بدهم…
نه دروغی در کار است ، نه کسی در راه است ، دلم خسته و گرفته و در خواب است!
به خوابی رفته ام که نه مهر را میشناسم نه محبت را ، نمیتوانم حس کنم گرمی دستهایت را
نمیتوانم من دیگر حوصله ی زندگی را ندارم ….
دلم گرفته و هیچکس را نمیخواهم جز تنهایی
من در این ویرانه ام و در حسرت آبادی….
آخرین ارسال های انجمن
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
![]() |
111 | 1298 | yas |
![]() |
30 | 2306 | nafaskzk |
![]() |
7 | 361 | nafaskzk |
![]() |
151 | 1175 | admin |
![]() |
23 | 636 | admin |
![]() |
23 | 385 | mental |
![]() |
30 | 479 | mental |
![]() |
4 | 304 | mental |
![]() |
3 | 234 | admin |
![]() |
7 | 475 | admin |