تو مانند یک شیطان در پوست یک قدیسه بودی ...
و من... خدای احساس ...!؟
تو الهه ای از جنس آتش و خاک های خدا بودی...
و من... زاده ی عشق آدم و حوا بودم...!؟
تو سیب گاز نزدی...
و من... گاز زدم...!؟
عشق تو سیب بود...
سیبی از درخت ممنوعه...
درخت خیات...
تو تک عشق این درخت خیانت بودی!
و من...نمیدانستم...!؟
و به تو گاز زدم و به درخت تکیه دادم...
و من...حال...آتش های جهنم را به تکه ای از خاک خدا فروختم!
کمی از آتشت را هم به من بده...
تا تک درخت بهشتی که خیانت بود بسوزانم ...
ریشه ی تو را بسوزانم!!!؟
و آتش فرو پاشیدنت در چشمان در چشمان من شعله ور شود...
من...پاک بودم....
ولی دود تو درون من پیچید....
و من...خاکستری از صحنه ی سفید روزگار محو شدم....!
حال میان این جمعیت فکاهی سفید...
تنها نقطه ی سیاه این ورق ....
منم......!!!!!؟؟؟!؟