من زنم...
با دستهایی ک دیگر دلخوش به النگوهایی نیست....
که زرق و برقش شخصیتم باشد...
من زنم به همان اندازه از هوا سهم میبرم ک تو ازان سهم داری....
میدانی....درد اور است ک من ازاد نباشم تا تو به گناه نیوفتی....
قوسهای بدنم به چشمهایت بیشتر از تفکرم می آیند...
دردم می آید...
باید لباسم را به میزان ایمان شما تنظیم کنم...
دردم می آید...
ژست روشنفکریت تنها برای دختران غریبه است....
به خواهر و مادرت که میرسی قیصر میشوی...
دردم می آید...
در تخت خواب با تمام عقیده هایم موافقی...
و صبحها از دنده ی دیگری بلند میشوی...
تمام حرفهایت عوض میشود
دردم می آیـــــــــــــــــــــد....