میگویند مرا آفرینند از استخوان دنده ی چپ مردی به نام آدم...
حوایم نامیدن...یعنی زندگی...
تا در کنار آدم... یعنی انسان...همراه و هم صدا باشم...
میگویند میوه ی سیب را من خوردم...شاید گندم را...
و مرا از نزول انسان از بهشت محکوم مینمایند...
بعد از خوردن گندم و یا شیب...چشمهایشان باز گردید...مرا دیدند...
مرا در برگها پیچیدند...تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند....
آه حوای من... باز هم فریب خورده ای...
من با سیب سرخ زهراگین تو...
بهشتم را باز پس خواهم گرفت...
باورت نشود...این هوا مسموم است...
و آدمت بدور از انسانیت...
حوا ک باشی... بعضی مردها ...هوا برشان میدارد ک ادمند...
نسل انسان...زاده ی من است...
من...
حوا...
فریب خورده ی ...
شیطان...