میگویند مرا آفرینند از استخوان دنده ی چپ مردی به نام آدم...
حوایم نامیدن...یعنی زندگی...
تا در کنار آدم... یعنی انسان...همراه و هم صدا باشم...
میگویند میوه ی سیب را من خوردم...شاید گندم را...
و مرا از نزول انسان از بهشت محکوم مینمایند...
بعد از خوردن گندم و یا شیب...چشمهایشان باز گردید...مرا دیدند...
مرا در برگها پیچیدند...تا شاید راه نجاتی را از معصیتم پیدا کنند....