داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
بازی چالش دست خط | 111 | 1340 | yas |
یه کلمه بگو که برعکسش هم بخونی همون بشه ؟ | 30 | 2471 | nafaskzk |
سوال ؟ بیاین جواب بدین | 7 | 370 | nafaskzk |
بازی جرئت حقیقت | 151 | 1279 | admin |
دوس دارین بعد ازدواج چجوری بخوابین ؟ | 23 | 664 | admin |
اجبار معلم به تشویق توسط خودم خخخخخ | 23 | 411 | mental |
چالش کارنامه | 30 | 480 | mental |
آهنگ علی عبدالمالکی رواااااااااااانی | 4 | 310 | mental |
جرئت حقیقت | 3 | 235 | admin |
همگی بیاید... | 7 | 484 | admin |