داستان من از زمان تولّدم شروع میشود. تنها فرزند خانواده بودم ، سخت فقیر بودیم و تهیدست و هیچگاه غذا به اندازه کافی نداشتیم ، روزی قدری برنج به دست آوردیم تا رفع گرسنگی کنیم ، مادرم سهم خودش را هم به من داد، یعنی از بشقاب خودش به درون بشقاب من ریخت و گفت: “فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم.” و این اوّلین دروغی بود که به من گفت .
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
بازی چالش دست خط | 111 | 1338 | yas |
یه کلمه بگو که برعکسش هم بخونی همون بشه ؟ | 30 | 2357 | nafaskzk |
سوال ؟ بیاین جواب بدین | 7 | 362 | nafaskzk |
بازی جرئت حقیقت | 151 | 1186 | admin |
دوس دارین بعد ازدواج چجوری بخوابین ؟ | 23 | 637 | admin |
اجبار معلم به تشویق توسط خودم خخخخخ | 23 | 386 | mental |
چالش کارنامه | 30 | 480 | mental |
آهنگ علی عبدالمالکی رواااااااااااانی | 4 | 305 | mental |
جرئت حقیقت | 3 | 235 | admin |
همگی بیاید... | 7 | 476 | admin |