اصلا زمستـــونی که آدم با عشـــقــش نره
بیرون تو ســرما
یا زیـرِ بــرف
با بـــوسه های عـــشقش گرم نــشه
زمســـتــون نیســـت
جــــهنمه.....!.
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
بازی چالش دست خط | 111 | 1340 | yas |
یه کلمه بگو که برعکسش هم بخونی همون بشه ؟ | 30 | 2471 | nafaskzk |
سوال ؟ بیاین جواب بدین | 7 | 370 | nafaskzk |
بازی جرئت حقیقت | 151 | 1279 | admin |
دوس دارین بعد ازدواج چجوری بخوابین ؟ | 23 | 664 | admin |
اجبار معلم به تشویق توسط خودم خخخخخ | 23 | 411 | mental |
چالش کارنامه | 30 | 480 | mental |
آهنگ علی عبدالمالکی رواااااااااااانی | 4 | 310 | mental |
جرئت حقیقت | 3 | 235 | admin |
همگی بیاید... | 7 | 484 | admin |
اصلا زمستـــونی که آدم با عشـــقــش نره
بیرون تو ســرما
یا زیـرِ بــرف
با بـــوسه های عـــشقش گرم نــشه
زمســـتــون نیســـت
جــــهنمه.....!.
جدیدترین داستان های کوتاه
داستان گل خشگ نشان عشق
مجموعه داستان های ملا نصرالدین
یک شب برفی و اشک های پسر جوان
از همان روز اول مراجعه به آزمایشگاه ، داماد نشان می داد که به قولی سر و زبان دار است.
در روز عقد پس از این که برای بار سوم از عروس وی درخواست وکالت کردم و خانم قندساب گفت: عروس زیرلفظی می خواد، داماد شوکه شد و یواشکی خطاب با خانم های تور و قندگیر گفت: بابا هماهنگی می کردین خب! بعد به مادرش اشاره کرد و مادر هم به سراغکیفش رفت و حلقه ها را درآورد. خانمی یواشکی گفت: اون نه ! زیر لفظی می خواد… مادر باز هم گشت ظاهرا چیزی پیش بینی نشده بود.
داماد که در منگنه قرار گرفته و همه نگاه ها به سمت او جلب شده بود، بلند شد و از جیب پشت شلوارش کیف پول را بیرون کشید و با صدای غیژ مخصوص بازکردن چسب های اتیکتی ، کیف را باز و این ور و آن ورش را برانداز کرد. چیزی در آن یافت نشد…
داماد با حالت تاسف سرش را تکانی داد و طنازانه گفت: زیرلفظی باید کارت بکشیم دیگه! و به یکباره جمعیتی که به او چشم دوخته بودند از شدت خنده منفجر شدند و عروس هم پس از خنده آنها در حالی که خودش هم لبخند می زد گفت : بله!
تجربه یک عاقد : در آن لحظه خیلی ها حرف زدن عادی خود را هم فراموش می کنند.
به کارهای خانه میرسم ، تا مادرم آخرین رجهای قالی را که یک سال پیش شروع کرده بود گره بزند تا دوباره بوی نان تنوری فضای خانه را پرکند و من بی واهمه از مقابل بقال محل رد شوم و سرم را بلند نگه دارم که تا ساعتی دیگر پول کیسه ی آرد سال قبل را پرداخت خواهم کرد…از آنجا به نزد دوره گردی می روم که هر روز با وانت قراضه اش بساط پهن میکند و آن روسری صورتی رنگی را که خواهر کوچکم دوست داشت ورانداز میکنم و از فروشنده می خواهم آنرا بپیچد و نگه دارد . که بی درنگ با پول برخواهم گشت.
بر تپه می نشینم منتظر ، دور دست را نظاره می کنم ، دلال قالی از دور نمایان می شود و من در تب و تاب اینکه چقدر چانه خواهم زد تا دسترنج یک سال مادرم به مفت تاراج نشود..
شب به خانه می آیم، صدای سرفه ی مادر امانش را بریده و من روی آن را ندارم که بگویم دیگر عطاری محل به نسیه دارو نمیدهد و نه آردی برای نان پختن خریدم و نه آذوقه ای ، و باید هنوز خواهرم روسری پاره ی پارسال را سر کند که پول قالی را درست در همان جیب گذاشتم که سوراخ است…
داستان آموزنده (قهوه استاد)
تعداد صفحات : 126