کارِ هر شبِ من نوشتن است ...
دارم قدم می زنم
دارم داشته های بی پایانِ شاعریِ خود را ،
شبیهِ پروانه و تیغ زارِ بی باران ، می شمرم :
هفت آسمانِ کامل
از کلماتی که ملائک برایم آورده اند ،
چراغی شکسته و
چند سینه ی سوزناک ... سرشارِ گریه و مَگوهایِ پَرده پوش ،
و پرنده ای پاییزی
بالایِ بامِ خانه ی پدر .
که می دانم
دیگر نه پرنده ای مانده ، نه خانه ای ، نه پدر ...
تا همین جا کافی است
برگرد و بخواب !
تمامِ میراثِ تو
همین چند ترانه ی ساده ی سحری است ...
شب و چراغ و ستاره هم می دانند
کلماتِ روشنِ دریا را
چگونه زیرِ یکی پیاله ی شکسته ، پنهان کنند .
فکر کردی تنها خودت شاعری ؟!